مجله نوجوان 37 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 37 صفحه 18

سوژه طلایی رامین جهان پور و باران همچنان می بارید ... چقدر از آقای کلاهی خوشت آمده بود. وقتی پشت در شیک و شیشه ای مغازه فانتزی فروشی می ایستادی و با چشمهای منتظرت می دیدی که از اتومبیل خارجی اش پیاده می شود و همین طور که دست راستش را توی جیب شلوارش قرار داده بود ، با قدمهای مقتدر و نظامی وار وارد مغازه می شد و تو با سلام گرم و بلندبالایی از او استقبال می کردی. او هم لبخندی ملیح بر لب ، سرش را تکان می داد و به تو سلام و خسته نباشی می گفت. نان باگتهای خوب فرانسوی را برایش جدا می کردی و توی صندوق عقب ماشینش می گذاشتی تا آنها را به سوپر مارکت بزرگش در سر چهارراه شلوغ شهر ببرد و بفروشد. آقای کلاهی همیشه سر تخفیف و قیمت نان با کمال خان ، صاحب کارت مشاجره داشت و تو همیشه ته دلت طرفدار آقای کلاهی بودی. چند بار صاحب مغازه جلوی او و بقیه مشتریها تو ذوقت زده بود و سر هیچ و پوچ به تو بد و بیراه گفته بود. تو هم پیش آقای کلاهی خجالت خورده بودی و بغض کرده بودی و به بهانه ای وارد پستوی مغازه شده بودی و دلت برای روستا و پدر و مادرت تنگ شده بود. شب موقع خواب ، توی بالکن فانتزی فروشی دراز کشیده بودی و از روی دلتنگی برای خانواده ات نامه نوشته بودی و گفته بودی به این زودیها با دست پر به خانه برمی گردی و جیرجیرکها در سکوت شب با تو هم غصه شده بودند و برایت گریه کرده بودند. روز اولی که برای کار به مغازه رفتی ، کمال خان بهت گفته بود که اگر سربه هوا باشی و با کارگرهای زیرزمین که مسئول پخت و پز نان بودند ، خیلی شوخی کنی و با آنها رفیق شوی از مغازه بیرونت خواهد کرد و تو هم به خاطر اینکه توی آن شهر غریب کسی را نمی شناختی و شبها جای خواب نداشتی ، ناچار بودی هرچه او بگوید گوش کنی و تمام غرولندهایش را تحمل کنی. آن روز که کمال خان نبود و تو پشت دخل ، تنها بودی ،آقای کلاهی یک شکلات از جیب کتش درآورده بود و به تو داده بود. بعد زورکی گفته بود : «غصه نخور پسرم. یک روز می برمت مغازه خودم تا واسم کار کنی و همانجا هم بخوابی. اونوقت برای همیشه از دست غرغرهای این پیرمرد بدعنق خلاص می شی. دیگه هم نمی تونه سرت منت بذاره. فقط هوای منو داشته باش و از اون نان فانتزیهای خوب و سفارشی برام کنار بگذار...» و تو با شنیدن این وعده شیرین ، قند توی دلت آب شده بود و خوشحال بودی از اینکه بالاخره توی آن شهر غریب و درندشت یک نفر پیدا شده بود تا قدر تو را بداند و چقدر دوست داشتی برای یک بار هم که شده تو سوپرمارکت آقای کلاهی بنشینی و او با مهربانی با تو صحبت کند. روزها از پی هم می گذشته و تو در مغازه کمال خان که هم کلی فروش بود و هم محل پخت و پز ، مشغول به کار بودی. آقای کلاهی با همان قد بلند و بدن چاق و چله اش و سبیل از بناگوش در رفته اش همراه بقیه مشتریها هرروز به مغازه می آمد ، می خندید و خوش و بش می کرد و تو هم نانهای سفارشی را برایش کنار می گذاشتی و گاهی اوقات هم وقتی چشم صاحب کارت را دور می دیدی ، دستمالت را از روی میز برمی داشتی و به سروروی ماشینش می کشیدی. اما آن روز ظهر ، همه چیز به هم ریخته بود. کمال خان برای خوردن ناهار به خانه رفته بود و مغازه در اختیار تو بود. تو هم در مغازه را بستی و برای خرید به مغازه همسایه رفتی. غافل از اینکه یادت رفته بود کشوی دخل را قفل کنی. غروب آن روز وقتی کمال خان ، حساب کتاب کرده بود ، فهمیده بود که چند هزار تومان از پول دخل کم آمده است. تو دمق شده بودی و به کارگرهای زیرزمین شک کرده بودی. اما دل و جراتش را نداشتی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 37صفحه 18