مجله نوجوان 66 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 66 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان خسته ترین نیلوفر دنیا سرم را آرام می گذارم روی بالش . نسیم خنکی توی حیاط پرسه می زند و بوی گل نسترن و یاسمن همسایه ها را با بهار نارنج های خانه مان درهم می ریزد . نفس عمیقی می کشم و لحظه ای چشمهایم را می بندم . ولی یاد ستاره ها و سوزش پشت کمرم مجبور می کند چشمهایم را باز کنم . می خواهم تا صبح با این لحظه ها باشم . مثل تمام شبهای تابستان به آسمان خیره می شوم . حوصله شمردن ستاره ها را ندارم . شهابی مثل گلوله آتش ، دل آسمان شهر را می شکافد . یعنی روی پشت بام کی می افته ؟ - سرم را برمی گردانم . ننه ، همراه دو خواهرم بی خیال خوابیده اند . درد خفیفی به سراغ پاهایم می آید . امروز حسابی راه رفتم . جا هایی از شهر را پیاده طی کردم که تا امروز اوّلین بار بود ! سر جایم می نشینم و لیوان آب بالای سرم را سر می کشم . از بیرون صدای بوق بوق ماشین های عروس شنیده می شود . بی حوصله سر خود را رها می کنم روی بالش . خانۀ مان امشب تا حدودی شلوغ بود . ستاره ام توی آسمان سوسو می زند ، چشمانم را می بندم ، طاقت خداحافظی با او را ندارم . بخاطر سوزش کمر مجبور می شوم پشت کنم به آسمان . . . نسیم حاشیه های بالش را خنک کرده بهار نارنجها خودشان را به نسیم می سپارند و از روی گلبرگ ها جدا می شوند . صدایی که از سقوط آن ها روی برگها ایجاد می شود آدم را یاد نم نم باران روی برگها در پاییز می اندازد . ننه خرناس می کشد لجم می گیرد . پتو را می کشم روی سرم و بالش را می چسبانم به گوش هایم . . . زمان زیادی نمی گذرد ، احساس خفگی می کنم . پتو را که مثل بختک روی سرم افتاده کنار می زنم . ننه آرام گرفته است . انگار خیالش آسوده تر از همیشه است . فکر کنم قرمزی جای دست هایش روی صورتم مانده است . دست می کشم اما درد سوزش کمر امانم را می برد . کمی تکان می خورم احساس می کنم پیراهن به کمرم چسبیده ، آن را می کشم جای کمربند چرمی و پهن آقام مثل آتش می سوزد . پیراهن را برمی گردانم و زیر نور نقره ای ماه خط قرمزی از خون قلبم را می لرزاند . اشک هایی که از چشمانم بیرون می آید را پاک می کنم . ننه سرجایش تکان می خورد بلافاصله بی حرکت دراز می کشم و صورتم را لای بالش پنهان می کنم . دلم سخت گرفته ، دلم می خواست مثل چند سال قبل که بی خیال روی همین تخت قدیمی با قصه های مادر بزرگ به خواب می رفتیم هنوز بچه بودم . اما آخرش یک روز مثل الان بزرگ می شدم . یاد صبح می افتم که وقتی ننه محکم زد توی گوشم و گفت : « امشب میان شیرینی بخورند . » تا ظهر که آقام آمد همه اش دعوا کردیم . آخرش هم نتونستیم حرف همدیگر را بفهمیم . وقتی هم که آقام اومد چیزی نگفت و رفت یه گوشۀ اتاق کز کرد . . . من به آقام حق می دم ، خدا بهش چهار تا دختر داده که یکی از آن ها را به زحمت شوهر داده بود و حالا قرعه به نام من دراومده بود و با اینکه سن زیادی نداشتم باید « بله » را می گفتم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 4