مجله نوجوان 66 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 66 صفحه 30

نگهبان فهمیدم که جادوگری آورده است و همسرم را به شکل مجسمه خشک کرده و او را در راهروی قصرش از طنابی آویزان کرده تا زیبایی اش در طول سال ها از بین نرود . من نیز از شدت نشستن در زندان نمور و سرد شاه فلج شدم . وقتی از او خواستم مرا ببخشد و از زندان آزادم کند ابتدا ماری به اتاقکم انداخت . مار هم پاهایم را تکه تکه خورد و بلعید و بلعید و قبل از اینکه تمام تنم را بخورد تگهبان مرا از زندان فراری داد . من هم به این گوشه آمدم و این دو بچه را هم که فقیر بودند و بیکس با خود آوردم که دلم را شاد کنند و قوی شوند تا انتقام مرا از ققوز شاه بگیرد . » آن شب ناردانه با گریه و زاری به خانه اش رفت و لباس پهلوانی را هم از تن درآورد و خوابید . فردا شب باز لباس پهلوانی به تن کرد و به گوشه و کنار شهر رفت و دید در خانه ای عده ای گریه می کنند و بر سرشان می کوبند دلیل را پرسید و آن ها هم گفتند که دو نوزاد دخترشان را دزدیده اند و فرار کرده اند و مادر بچه ها از شدت غصه خون گریه می کند . ناردانه با خود فکر کرد که باید دزد را پیدا کند . شب سوم باز لباس پهلوانی پوشید و در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زد که دید ققوزشاه و دو جلادش دو دختر بچّۀ نوزاد را دزدیده اند و دارند فرار می کنند جلو رفت و گفت : « مچتان را گرفتم . . . بعله ! پادشاه شهر ، ققوزشاه بچه دزد . . . » ققوزشاه داد زد : « دستگیرش کنید ! » تا ناردانه خواست به سمتی فرار کند یکی از جلادها از پشت دستانش را گرفت و خلاصه او را به سمت قصر برد که فردا به عنوان دزد بچه ها به مردم معرفی اش کنند . فردا که جارچی تمام شهر را پر کرد که دزد بچه ها دستگیر شده ، تا ظهر همه به میدان شهر آمدند و چوبۀ دار آورده شد و جلادها دور تا دور چوبۀ دار ایستاده بودند . ناردانه هنوز با لباس پهلوانی بود و زیر نقاب پهلوانی اش گریه می کرد و سربازها کشان کشان به بالای دار بردندش و تا خواستند صندلی را از زیر پایش بکشند طوفانی بلند شد و شهر پر از خاک و دود و باد شد و همۀ مردم پراکنده شدند و جلادها هم به گوشه ای فرار کردند . ناردانه هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد . روزها پیاده رفت و از هفت دریا و کوه گذشت ، لباس پهلوانی را از تنش درآورد و همین که به درختی و نهری رسید از خستگی از حال رفت و خوابید . چشم که باز کرد دید مردی با مو هایی بلند تا کمر رو به رویش نشسته و نگاهش می کند . سریع از جایش بلند شد و گفت : « تو کی هستی ؟ اینجا کجاست ؟ » مرد آرام نگاهش کرد و گفت : « من همان درویشم که پدرت تو را در صندوقی به من داد تا به بازار ببرم و بفروشم . » ناردانه زود گفت : « مرا به پیش پدرم ببر . » خلاصه ناردانه به خانه پدرش رفت و تمام قصۀ ققوزشاه و وزیر و بچه دزدی و لباس پهلوانی را برای آن ها تعریف کرد . پدرش که مردی جادوگر بود به فکر فرو رفت و گفت : « پس تو همان دختری هستی که باید شاه ستمگر دوران را بکشی؛ دختر چهارده ساله ای که پیرمرد رومی پیش بینی اش کرده بود . » با اطمینان بلند شد و شمشیری بلند و بزرگ از زیر قالیچه بیرون کشید و از خون انگشت سبابه اش بر آن ریخت و به دست ناردانه داد و گفت : « به شهر ققوزشاه برگرد و از هیچ سپاهی نترس . اسبی رویین تن به تو می دهم که با هیچ ضربه ای از پا نمی افتد و شمشیری که با اشاره ای تار و مار می کند . » حالا بشنوید از ققوز شاه که نگران این بود که آن پهلوان آبروی شاه را ببرد و پیش مردم سکۀ یک پولش کند . تمام جاسوسها و جلادها و سربازهایش را به دنبال پیدا کردن پهلوان به خارج از شهر فرستاده بود و به تخت پادشاهی اش نشسته بود که ناردانه با اسب زرد رنگ و شمشیر برنده اش وارد شهر شد و ماجرای بچه دزدی و کشتن وزیر را به مردم گفت و با جماعتی به قصر ققوزشاه رسید . مردم همه به دنبال ناردانه دویدند . خلاصه ناردانه در حالیکه شاه التماس می کرد و وعدۀ پول و جواهر به او می داد با اشارۀ شمشیرش او را کشت و قصرش را به آتش کشید و بچه های دزدیده شده را هم از زیرزمین قصر بیرون آورد و به مادر و پدرهایشان پس داد . بعد به سراغ مردی که پاهایش را مار خورده بود رفت و او را سوار بر اسبش کرد و به شهر خود برد . آن ها سال های سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 30