مجله نوجوان 66 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 66 صفحه 5

ننه ، مخالفت صبح من را با آب و تاب و چاشنی بد و بیراه به اصل و تبار آقام قاطی کرد و مثل پتک بر سر او فرود آورد و با زبان بی زبانی اَشدّ مجازات را برای من تقاضا کرد . آقام طبق معمول اوّل چند مرتبه شق شق زد توی سر بی موی خودش . . . ننه و آقام زیاد تقصیر ندارند . . . . سعی می کنم قیاقه خلیل یعنی خواستگارم را پیش خودم مجسّم کنم . « بدنی لاغر و مو هایی آشفته » . . . هر چی می خواهم خودم را راضی کنم نمی توانم ، نمی دانم چکار کنم . . . آدم قانعی هستم اما هر چه قدر که دامادمان آقا غلام و خواهرم نفیسه تعریفش را می کنند من که زیاد به دلم نمی نشیند . ننه صبح همه اش تکرار می کرد : - « والله از جوانی آقات خیلی سر تره . . . » آقام حالا تنها فکرش شده سیگار و تاکسی بار کهنه اش که مجبوره برای کار هر شب توی نوبت میدان تره بار بخوابد و قبل از سر زدن آقتاب و خلوت بودن خیابانها برای فرار از مأمور راهنمایی و هزار جور راه بندان ، بارش را به مقصد برساند . همیشه در جواب ننه می گه : - « دلت نمی خواد ، دست دخترات رو بگیر و برو خونه فک و فامیلات ! » . . . دلم کمی آرام شده و جای چشمانم روی بالش خیس شده است . بالش را برمی گردانم ، نسیم خنک صورتم را نوازش می دهد . دوباره صدای بوق بوق ماشین عروس می آید . یادم میاد خدا بیامرز مادر بزرگ همیشه می گفت : « دخترم را می دم به پسر شاه پریون ! » من هم از روی خجالت هیچ وقت نپرسیدم : « ننه ! پسر شاه پریون کیه و کی می آید . . . ؟ » کسی حرفم را باور نمی کند اما خدا و ستاره هایش می دانند . . . . جای شیار های زخم کمرم را به آرامی دست می کشم . ننه روی آن ها روغن نباتی کشید . . . از خانه که زدم بیرون ، همسایه ها من را ندیدند . امّا وقتی بعد از راه رفتن زیاد ، پشیمان به خانه برگشتم آقام در حین زدنم گفت : « آبروم رو پیش در و همسایه بردی ، می گن دخترش فرار کرده . » آبرو فقط همین معنی را می دهد ؟ دوست داشتم می پرسیدم : « پس چرا آقا غلام ماشینش را سه تا کوچه پایین تر پارک می کنه ؟ یعنی اگر بیاد جلوی خونه با اون تانکر کثیف و لوله های بزرگش باز آّبرومون می ره ؟ به خدا دلتنگی من هم اندازه همون تانکر بزرگه . » . . . باز هم نسیم مثل هر شب فکرام را با خودش می برد و جوابی نمی آورد . دوباره از فکر اینکه فردا شب باید با خلیل شاگرد آقا غلام از اینجا بروم دلم می لرزد . یعنی ننه و آقام از حرف های همسایه ها دلخور نمی شوند وقتی پشت سر آن ها می گویند : « این ها چقدر از کثافت خوششون می آید که هی دختراشون را می دن به تخلیه چاهی ! » ؟ یک روز در جواب یکی از همسایه ها که از قار قار ماشین آقا غلام شاکی بود ننه گفت : « اگه اینا نبودن سرتاسر خونه ها را کثافت خودتون پر کرده بود . » نسیم کمی شدیدتر در حیاط تاب می خورد و اینبار همراه خش خش صدای برگها لباس عروسی نفیسه را روی بند رختها می رقصاند . چند سال قبل نفیسه همین جوری رقصید و کلی شاباش گرفت . دوست دارم بلند شوم و ببینم خشک شده یا نه ؟ . . . ننه سپرده وقتی خشک شد برای از بین بردن چین و چروکها پهنش کنم زیر تشکم . پلکهایم سنگین شده . نمی توانم حرکت کنم . نفس عمیقی می کشم و برای آخرین بار ریه هایم را سرشار از عطر گل های نسترن همسایه و بهار نارنج های حیاط مان می کنم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 5