
شعر
دوشعر از محمد سعید میرزایی
و با چه قید ؟
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز . . . 
که پیش از این ؟ که هم اکنون ؟که بعد از آن ؟ که هنوز ؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم ؟
 - که تا ابد ؟ که همیشه ؟ که جاودان ؟ که هنوز ؟
سؤال می کنم از تو : هنوز منتظری ؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان ، که هنوز . . . 
چه قدر دلخورم از این جهان بی موعود؛
از این زمین که پیاپی . . . و آسمان که هنوز . . . 
جهان سه نقطۀ پوچی است ، خالی از نامت؛
پر از « همیشه همینطور » از « همانکه هنوز » 
همه پناه گرفتند در پی « هرگز » 
و پشت « هیچ » نشستند از این گمان که « هنوز » 
ولی تو « حتماً » و اتفاق می افتی ! 
ولی تو « باید » ی ای حس ناگهان که هنوز . . . 
در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز . . . 
شکسته ساعت و تقویم ، پاره پاره شده
به جستجوی کسی ، آنسوی زمان ، که هنوز . . . 
 . . . و رفت
 . . و رفت مثل همانها که ناپدید شدند
و ردّ پای کسی که نمی رسید ، شدند 
و خیره ماند دو چشم سپید در مهتاب
چه قدر چشم همان ماه ، نا امید شدند ! 
و جفت ماند دو پوتین ، سرخ بر درگاه
چه قدر قفل همان سال ، بی کلید شدند
و ماه خیس و گل آلود ، رد شد از دریا . . . 
تمام همسفران ، این چنین ، شهید شدند
کسی نگفت دو پوتین سرخ ماند و کلید ، . . . 
که زیر برف همان سال ها سپید شدند . . . 
  مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 66صفحه 23