سرهنگ با غرور و قدردانی ، به افسران لایقش نگاه می کرد که زنگ تلفن به صدا درآمد . با عجله گوشی را برداشت . صدایی از آن سوی تلفن گفت:
- الو ، سرهنگ غفاری ! از دفتر سرلشکر ایرام ، زنگ می زنم .
سرهنگ پشت میز کارش ، به حالت خبردار ایستاد و با حرکت سریع دست ، افسرانش را مرخص کرد .
صدای سرلشکر آیرام ، از آن طرف خط به گوش می رسید:
- الو ، سرهنگ ! من فکر نمی کردم تو با این همه تجربه و نیرو و امکاناتی که در اختیار داری ، از عهدۀ کنترل چند نفر آدم گرسنه برنیایی . این چه افتضاحی بود که بار آوردی سرهنگ؟ پس این همه نیروی نظمیه ، توی اون خراب شده چه کار می کنند؟
سرهنگ که دستپاچه شده بود و کاملاً خودش را باخته بود ، با لکنت زبان گفت:
- قربان ، حق با شماست قربان . اما دربارۀ چه موضوعی صحبت می کنید؟
جسارتاً گزارش مأمورین و افسران گشت دیشب ، امروز صبح به دست من رسیده و همه حکایت از این داره که شهر در آرامش کامل به سر می بره .
من خودم دیشب لحظه به لحظه با مأمورانم تماس داشتم . همه وظایفشان را به بهترین نحو ممکن انجام دادند . همۀ حسینیه ها تعطیل بود و در هیچ محلی عزاداری نشد !
سرلشکر آیرام که به شدّت عصبانی بود ، از پشت تلفن داد زد:
- مگر می خواهی بچه گول بزنی سرهنگ؟ این حرفهارو برو جای دیگر بگو . مأموران سازمان امنیت ، گزارش عزاداری دیشب را به عرض اعلیحضرت رساندند . مأمورین شما خواب بودن که دیشب ، تو محلۀ بالاکفت عزاداری شده؟
چند هزار نفر جمعیت ، دیشب توی حسینیۀ بالاکفت عزاداری کردن ، اون وقت تو می گی هیچ خبری نبوده؟
رنگ از روی سرهنگ پریده بود . با ترس و لکنت گفت:
- باورم نمیشه قربان . باور بفرمایید ، هیچ قصوری از من سر نزده . من دیشب شخصاً همه چیز را تحت کنترل داشتم .
سرلشکر آیرام صحبت او را قطع کرد و به تندی گفت:
- در هر صورت اعلیحضرت به شدت از این مسئله ناراحت هستند . حواست را جمع کن ، اگر یک دفعه دیگر چنین افتضاحی بالا بیاوری ، از سِمَتی که داری برکنار می شی . مفهوم شد؟
- بله قربان ! جان نثار ، برای انجام وظیفه و اجرای دستورات ، در هر لحظه آماده هستم .
تلفن قطع شد . سرهنگ گوشی را روی دستگاه کوبید و با خشم زیر لب گفت:
- ای به گور پدر اون سازمان امنیت و . . .
حرفش را خورد و دیگر چیزی نگفت .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 7