مجله نوجوان 77 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 77 صفحه 12

داستان حمید قاسم زادگان لبخند قو - صدای شلیک گلوله ها شدیدتر از روز های قبل به گوش می رسد ، با خودم فکر می کنم آنهایی که دیشب ، همه به نیت شهادت به خط رفتند ، حالا در میان آتش گلوله ها و ترکش های توپ و خمپاره چه می کنند؟ شیر آب تانکر اهدایی شهرداری هویزه را باز می کنم . آب زلال آن چون آبشار مروارید سرازیر می شود به طرف سنگریزه ها . یک مشت از آن ها را می ریزیم روی صورتم و بعد روی آرنج های دستهایم . صدای پاهایی آشنا از پشت به گوشم می رسد . احمد است که با دست های رنگی اش به سویم می آید . مسح سر را می کشم و جایم را به او می دهم . احمد دست های سبزرنگش را می گیرد زیر آب و بعد عینکش را برمی دارد و می گذارد روی سنگریزه ها و آهسته می گوید: - تموم شد آقا مجتبی ، برو خوب نگاهش کن ! خوشحال به سوی سنگر تبلیغاتیها می دوم . می دانستم احمد به قولش عمل می کند . . . قلبم تند تند می زند . آرام پارچۀ ضخیم جلوی سنگر را بالا می زنم ، نور طلایی خورشید پاشیده می شود داخل . نوای ملایم اذان از رادیوی کوچک احمد فضا را پر کرده است ، ذوق زده پشت سرم را نگاه می کنم ، احمد در حال وضو گرفتن است ، با احتیاط قدم به درون سنگر می گذارم . وسط سنگر ، تابلو سرپا ایستاده است و کلی قوطی رنگ اطرافشش گذاشته شده ، می روم به سویش . از دیدن نقاشی چهره ام تعجّب می کنم . انگار دارم در آینه ای چهارگوش نگاه می کنم . لباس های خاکی رنگ ، قیافه ام را مردانه تر کرده است . عکس سه در چهارم را که عکاسی صلواتی گرفته از کنار تابلو برمی دارم . قلم موی احمد را هم می فشارم توی دست . هنوز رنگ سبز آن خشک نشده است . گرمای قلم مو لذّتی خاص دارد . پشت عکس را می آورم و دست خط خودم را می خوانم: « به نیّت شهادت » عکس را می گذارم جای اولش و می نشینم روبه روی خودم . از افق سبزرنگی که احمد پشت سرم کشیده است احساس آرامش می کنم . سراسر سنگر پر است از تابلو های مختلف و چندتایی هم پلاکارد . تابلویی در گوشۀ سنگر کنار میز احمد نظرم را جلب می کند ، به طرفش کشیده می شوم ، چفیۀ روی آن را برمی دارم و دست می برم به طرف عکس سه درچهارش . فوراً دست خط احمد را می شناسم او نیز نوشته ، « به نیت شهادت . » نگاهم می رود به سوی کشوی باز میز که پر است از عکس رزمنده هایی که اکثراً خط شکن و تخریب چی هستند . به خودم می گویم: - چرا احمد تابلوی خودش را زودتر از دیگران تموم کرد؟ دوباره تابلوی تصویر احمد . لبخندش به دلم می نشیند ، به چهره اش دقت می کنم ، روی پیشانی اش میان انبوهی مه سفید ، یک قوی سفید زیبا کشیده شده است؛ پایین تابلو زیر لباس خاکی اش عبارتی است به خط خودش: « شهید احمد نادری - تقدیم به مادرم » کاملاً گیج می شوم ، احساس می کنم بغضی سنگین آرام به گلویم هجوم می آورد . . . ناگهان صدای مهیب انفجار و لرزش شدیدی از بیرون بغضم را خاموش می کند و سنگر را به هم می ریزد . تابلو و قوطی های رنگ روی سرم فرود می آیند . پرتاب می شوم وسط سنگر . رنگ های آبی و سبز و قرمز در کف آنجا روان می شوند . صدای فریادهایی از بیرون به گوشم می رسد . به زحمت سر خودم را از میان قوطیها و تابلوها بالا می گیرم . پارچۀ ضخیم جلوی سنگر سوراخ سوراخ شده و از میان آن ها به جای نور ، گردوخاک وارد می شود . سرم دوران پیدا می کند . پایم بدجوری می سوزد ، آن را نگاه می کنم . قرمز شده است . کسی از بیرون فریاد می زند: - تانکها ، تانک های دشمن . کشان کشان ، به طرف در سنگر می آیم . از بیرون صدای گوشخراش زنجیر چرخ های تانک شنیده می شود . یاد احمد می افتم ، نگاهم را برمی گردانم ، چیزی آن سوی سنگر غرق آتش می سوزد . آب های زلال را می بینیم که شرشر به میان آتشها سرازیر می شود ، تمام بدنم شروع به سوزش می کند . پلکهایم سنگین شده ، دلم می خواهد باز بماند . آخر انگار پرنده ای زیبا و سفیدرنگ میان شعله های آتش دارد شنا می کند و بعد دودی سفید مثل مه جلوی آن را می گیرد . از بین قبر های شهدا عبور می کنم و می آیم کنار قبر خودم . سنگ روی آن را برداشته اند و حالا نوشته اند: « شهید گمنام » بالای قبر کنار جدول ، چند پاره سنگ دیده می شود . با عصایم تکۀ بزرگی از آن را برمی گردانم . با خط قرمزی حک شده:

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 12