« شهید سید مجتبی . . . »
بدنم عرق می کند ، همانجا می نشینم و فاتحه ای زیر لب می خوانم ، بعد کمی از خاک های آنجا را برمی دارم و می بویم ، به خودم می گویم:
- سیدمجتبی ! لیاقتش را نداشتی .
دستی شانه ام را حرکت می دهد ، برمی گردم ، دختر کوچکی با بشقابی پر از خرماست که گوشۀ چادرش را با دندان های سفید کوچکش گرفته است ، می گوید:
- آقا بفرما ، خیراتیه !
یکی از خرماها را می گذارم در دهانم ، دختر می گوید:
- آقا لطفاً فاتحه اش رو هم بخونید !
و بعد از مکثی دوباره می گوید:
- چرا قبر این شهید رو دوباره ساختند؟
شیرینی خرما ، گلویم را می سوزاند ، به خودم مسلّط می شوم و می گویم:
- دخترخانم ، واسه چه کسی باید فاتحه بخونم؟
دختر برمی گردد و با دست به قبری دورتر که زنی با چادر سیاه در کنارش نشسته و معلوم است ما را نگاه می کند ، اشاره می کند و می گوید:
- واسه بابام ، رفته اون بالا پیش خدا .
انگشت های کوچکش را باز کرده و نشان می دهد ، پنج سال است . بلند می شوم ، عصای سربی رنگم را می گذارم زیر بغلم ، دوست ندارم جلوی او گریه کنم . با صدای دختر به خودم می آیم .
- آقا ناراحتتون کردم؟
از پشت حلقه های اشک ، سیمای معصوم دخترک را می بینم . می گویم:
- نه دختر خانم ، اما قول بده هر وقت اینجا می یای بری این شهید هم فاتحه بخونی !
وقتی آخرین قبر شهدا را پشت سر می گذارم طاقت نمی آورم و برمی گردم و عقب را نگاه می کنم . دختر انگشت کوچکش روی قبر است و لبهایش به آرامی تکان می خورد . . .
وارد کوچۀ مان می شوم ، ساکت و خلوت است . تابلوی پارچه ای جلوی خانۀ مان بر اثر باران شب قبل عبارات آبی اش را پخش کرده است:
« مجتبی جان ، به آغوش میهن خوش آمدی ! »
دلم باز می شود ، تابلوی پارچه ای خیلی شبیه یک دریاچۀ کوچک شده .
در رنگ و رو رفتۀ خانۀ مان را می زنم ، در باز است . صدای مادرم شنیده می شود:
- کیه؟ بفرمایید .
از لای در زن دیگری را هم می بینم ، باز هم اوست ، مادر احمد ! از لب حوض بلند می شود و چادرش را مرتب می کند . مادرم خوشحال به طرفم می آید .
- کجا بودی مجتبی جان؟
مادر احمد ذوق زده نگاهم می کند . سلام می کنم . او با عجله دسته ای چیده شده از ریحان های باغچه را در آب حوض فرو می کند و می گوید:
- حالت بهتر شده مادرجان ! چه خبر؟ بیا ، اگر دلت ضعف می ره یک لقمه از این نون و پنیر تازه بگیر و بخور . . .
بهتر می بینم تا سؤالاتش در مورد احمد شروع نشده دور شوم . چراغ اتاق را روشن می کنم تابلویی از چهرۀ خودم که یادآور دوران نوجوانی و مدرسه و گروه مقاومت و شب زنده داری های احمد برای کشیدنش بود ، من را به طرفش می کشاند . دست می برم پشت آن و تکّه روزنامه و عکس سه در چهار احمد را بیرون می آورم و باز هم عبارت روزنامه را زمزمه می کنم:
« استمداد از آزاده های دلاور !
عکس فوق متعلّق به رزمندۀ جوان احمد نادری است ، خواهشمند است اگر اطلاعی از وضع نامبرده . . . »
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 13