مجله نوجوان 77 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 77 صفحه 14

می آیم کنار پنجره ، احساس عجیبی دارم ، خورشید دارد آن طرف کوهها آرام پنهان می شود . صدایی سکوت را می شکند . به داخل حیاط سرک می کشم ، لنگۀ دمپایی مادرم به گوشۀ حیاط پرت می شود . گربۀ خاکستری رنگی از میان لامپ های رنگی توی کارتن می پرد روی دیوار . انعکاس نور از لامپ های سبز و آبی و قرمز ، من را یاد غروبی می اندازد که برای آمدنم سراسر کوچه را با آن ها زیبا کرده بودند . حالا هم به اصرار مادر احمد تحویلشان ندادند تا شاید باشد برای بازگشت احمد ، مادرم می آید و لامپها را نگاه می کند و با خوشحالی می گوید: « شکر خدا نشکستن ! » مادر احمد دستهایش را بالا می برد و می گوید: - خدا را صد هزار مرتبه شکر ، اگر اجازه بدید می برم خونۀ خودمون . ما جاش رو داریم . عکس سه در چهار احمد را که یادآور عکّاسی صلواتی بود ، دوباره نگاه می کنم . به خاطر آن روز در سنگر کمی سبز رنگ شده ، لبخندش مثل همیشه زیباست . به قول بچه های تخریب چی ، لبخند احمد آقا هنرمندانه است ، واقعاً حیف از آن روز های اسارت که بچه ها آرزوی بودن یک نقاش راداشتند که تصویر امام را برایشان نقاشی کند . ای کاش احمد زنده بود . می روم کنار طاقچه و قرآن جیبی بابام را برمی دارم و می بوسم و آن را باز می کنم . عکس آنجاست ، نوشته اند: - شهید سیدمجتبی . . . بسیجی خدماتی . . . آبرسان . . . محل و تاریخ شهادت . . . عکس را برمی گردانم . باز هم با دیدنش قلبم به لرزه می افتد . جسد هنرمندی سوخته و ناشناس . پایم درد می گیرد . باز هم خاطرۀ احمد و رنگها و تابلوهایش جلویم ظاهر می شود . مادرم پای مصنوعی ام را شسته و گذاشته است لب حوض . یادم می آید از همان روز اول که بابا عکس را نشانم داد و گفت: « جنازۀ تو . . . ! » او را خوب شناختم . یعنی پدر و مادرش هم نتوانسته اند او را بشناسند؟ احمدی که کنار جهنمی از آتش و دریاچه ای از آب های تانکر موقع نماز پرواز کرد و رفت . قرآن را می بندم . صدای باز شدن در به گوش می رسد ، اشکهایم را پاک می کنم و دوباره می آیم کنار پنجره . آسمان نیمه تاریک شده . در باز است و مادرم دارد می گوید: « خدا بزرگه خواهر ، برو دعا کن پسرو موجی نشده باشه . » مادر احمد استغفراللهی می گوید و چادرش را می کشد روی کارتن لامپهایی که در بغل گرفته است و می گوید: « نه ! فکر نکنم چون می گن موجیها همه اش داد و قیل می کنند . این بنده خدا که ساکته . باز هم ازش بپرسید ، من فردا هم میام ، طفلکی معلومه هنوز ناخوشه ولی باز هم شما امشب بپرس ، شاید خدا یاری کرد و یادش اومد احمد کجا رفته . » دوباره تنها پایم از خستگی درد می گیرد . به طاقچۀ پنجره تکیه می دهم . مادر احمد می رود به طرف خانۀ شان تا دوباره فردا برگردد . مادر هنوز جلوی در ایستاده و چراغ جلو خانۀ احمد روشن می شود ، مادرش می رود توی خانه شان . درِ خانه را رنگ سفید زده اند . تعجب می کنم چرا توی این مدت متوجه نشده بودم . از دیدن قوی سفید و بزرگ روی در خانۀ شان ، احساس عجیبی می کنم ، درست مثل آن لحظه ای که پرنده ای میان دریاچۀ آتش می دیدم . چراغ جلوی خانۀ احمد خاموش می شود ، دلم می گیرد . دوست دارم این قوی سفید بزرگ از روی در پر بکشد و برود به آسمانها و به احمد بگوید: « احمد جان ! مجتبی به مادر مهربانت چطوری بگوید که تو برای همیشه پرواز کرده ای و رفته ای آن بالا های دور . . . »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 77صفحه 14