شبیه آرتیست ها
عیدونه
رامین جهان پور
غروب آن روز ، سال تحویل می شد . اعضای خانواده آماده شده بودند تا به خانه آقا بزرگ بروند و هنگام سال تحویل ، دورهم باشند . از اتاق زدم بیرون . رفتم روی دیواره حوض خشتی که وسط حیاط بود دست به کمر ایستادم و همین طور که ژست شش در چهار گرفته بودم زل زدم به آب تا عکس خودم را توی آن ببینم . احساس می کردم قیافه ام شبیه آرتیست های سینما شده و از خانه که بیرون بزنم . لباس های سفید و براقم چشم همه را خیره خواهد کرد . تو این یکی دو وز باقی مانده به عید ، از بس توی خانه ژست گرفته بودم و ادای هنرپیشه های وسترن را درآورده بودم همه اعضای خانه از دستم شاکی شده بودند اما با این لبتسها هنوز پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم .
صدای ننه مرا به خود آورد : ( ( بهروز مگر نمی خواهی با ما بیایی ؟ ) )
از روی دیوارﮤ حوض پایین پریدم ، بادی به غبغب انداختم و گفتم : ( ( شما بروید ، بنده بعدا تشریف می آورم . ) )
بابا چشم غره ای به من رفت و گفت :
( ( آدم که نباید این قدر ندید بدید باشه پسر ! ) )
حرفی نزدم . به اتاق برگشتم و نیم ساعت بعد از رفتن آن ها ، وقتی که کاملا ازآرتیست بازی خسته شدم . از خانه زدم بیرون . . بادی به غبغب انداختم و مثل خروس آقا بزرگ پر و بالم باز شد . احساس می کردم به جز من کس دیگری نباید توی آن کوچه قدم یزند . خدیجه خانم ، زن همسایه ، سرش را بلند کرد و جواب سلامم را داد و وقتی چشمش به لباسهایم افتاد ، خندید وگفت :
( ( ماشاالله هزار ماشاالله با این لباس های سفید مثل آقا دکترها شده ای ! از این حرف خدیجه خانم قند توی دلم آب شد و بیشتر احساس غرور کردم و در حالی که ابروهایم را لنگه به لنگه کرده بودم به راه خودم ادامه داد . سرم پایین بود . به کتانیهایم نگاه می کردم و با قدم های سنگین راه می رفتم . یک لحظه فکر کردم که من نباید وقت خودم را توی این کوچه های تنگ و خاکی تلف کنم؛ با این لباس های شیک باید به بالای شهر بروم و توی پاساژ های بزرگ آنجا قدم بزنم . بچه های محل ، سر کوچه جمع بودند و با صدای بلند بگو بخند می کردند . طبق معمول آن چند روز ، حرف از تعطیلات نوروزی بود و الک دولک و فوتبال ، تصمیم گرفتم به هیچ کدام از بچه ها محل نگذارم چون احساس می کردم برایت افت دارد که با آن لباس های شیک سراغ فوتبال و الک و دولک بروم . ) )
- بچه ها ! بهروز را ببینید ، عجب تیپی زده !
- تیپ که نیست بابا ، لشگره !
- . . .
فهمیدم که از بی اعتنایی من حسابی لجشان گرفته است . بدون اینکه جوابی بهشان بدهم ، سرم را پایین انداختم و با قیافه ای حق به جانب از کنارشان رد شدم . چند قدم جلوتر ، چند نفر دیگر از بچه ها مشغول خوش و بش بودند . هنوز درست و حسابی از کنارشان دور نشده بودم که صدای آشنایی به گوشم خورد :
- پسر ، مواظب باش شست پات یک وقت نره توی چشمت !
یک کم سرت رو بالا بگیر و دور و برت رو نگاه کن !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 112صفحه 8