مجله نوجوان 112 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 112 صفحه 9

سرم را بلند کردم و به طرف صدا چرخیدم . اصغر بود . دوست و همکلاسیهایم که با عجله به طرفم می آمد . با همان لباس های همیشگی ، بلوز رنگ و رورفته و شلوار نخ نما و قهوه ای به ناچار ایستادم . نزدیک شد و بعد از اینکه با حسرت لباسهایم را برانداز کرد ، دستی به شانه ام زد و گفت : ( ( بهروز جان ! این درست که لباس های شیک پوشیده ای اما خوب با معرفت ، کمی هم ما را تحویل بگیر ! ) ) مثل طلبکارها گفتم : ( ( کاری داشتی ؟ ) ) گفت : ( ( خودت را آماده کن . تا قبل از تحویل سال با بچه های محله پایین مسابقه فوتبال داریم . ) ) همان طور که ابروهایم را به هم گره زده بودم گفتم : ( ( فعلا وقت این کارها را ندارم . می بینی که دارم به مهمانی می روم . . . ) ) اصغر که از برخوردم حسابی هاج و واج مانده بود ، دیگر حرفی زند سرش را پایین انداخت و به طرف بچه ها برگشت . قدمهایم را تند کردم و خم کوچه را پیچیدم . تا خانه آقا بزرگ با ماشین یک کورس راه بود . تاکسی از راه رسید دست بلند کردم تاکسی ایستاد کنار راننده روی صندلی جلو نشستم . روی صنلی عقب ، سه مرد ، کیپ هم نشسته بودند توی راه با خودم می گفتم : ( ( الان پسر خاله ها و پسر داییها در خانه آقا بزرگ دور هم جمع شده اند . مطمئنم که هیچ کدامشان مثل من شیک نیستند . امسال دیگر نوبت من است که حسابی برایشان قیافه بگیرم . . . ) ) - آقا ، فلکه . . . تاکسی ترمز کرد . . مردی درشت هیکل و بلند بالا ، دوان دوان به طرف تاکسی آمد و در جلو را باز کرد و قبل از اینکه بجنبم و جابجا شوم ، کیپ من نشست و در را محکم بست . تاکسی راه افتاد . مرد لباس کار یکدست به تن داشت و معلوم بود که تعمیر کار ماشین است . لباس های روغنی و چرک بود و بوی روغن ماشین و گریس و گازوییل می داد . هنوز غرق در رؤیا های لباس های عید بودم که به فلکه رسیدیم . معطل نکردم زود پول کرایه را روی داشبورد گذاشتم و بعد از اقای تعمیرکار ، از تاکسی پیاده شدم . یک بار دیگر سر تا پایم را برانداز کردم . یک دفعه سرم سوت کشید . انگار دنیا را روی سرم خراب کردند . سمت راست لباسهایم روغنی شده بود . زانوهایم شل شد و اشک در چشمهایم حلقه زد . به پشت سرم نگاه کردم . تاکسی رفته بود . از مرد تعمیر کار هم خبری نبود . یاد لباس های قدیمی ام افتادم . حالا بیشتر در این فکر بودم که مسیر کوچه تا خانه را چگونه زیر بار سنگین متلکها و پوزخند های بچه های محل طی کنم . . . !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 112صفحه 9