حکایتهای بهلول
روزی به میدان مال فروشها رفت تا الاغ خود
را بفروشد، خریداری پرسید: بهای این الاغ چند
است؟ گفت: صد دینار. خریدار گفت: من پنجاه
دینار میخرم. گفت: پس نصف دیگرش را به که
بفروشم؟!
کفش او را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز
کلیسا انداخته بودند. گفت: سبحان الله، من خودم
مسلمانم و کفشم ترساست!
یک روز چاقویی نشانش دادند که این
چیست؟
گفت: این ارهای است که هنوز دندان در
نیاورده است!
روزی پای پیاده بر جادهای میگذشت. موکب
خلیفه با جلال و شکوه پدیدار شد. خلیفه که او را
میشناخت گفت: موجب حیرت ما است که تو
را پیاده میبینیم، پس الاغت کو؟ گفت: همین
امروز عمرش را داد به شما...!
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد.
بهلول گفت احسنت! تیر انداز بر آشفت که
مرا ریشخند میکنی؟ گفت: نه،
میگویم احسنت اما به مرغ.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 125صفحه 15