مجله نوجوان 245 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 245 صفحه 13

اول سلام امان از این خون کثیف سیدسعید هاشمی مانده بودیم که چطوری به بابابزرگ بگوییم با ما روبوسی نکند. همه جا صحبت از آنفلوانزای خوکی بود و همه جا هم میگفتند با حاجیانی که از مکه برمیگردند روبوسی نکنید. چون ممکن است دچار آنفلوانزا شوید. میدانستیم اگر به بابابزرگ بگوییم عصبانی میشود و برای جبران مافات توی صورت همهمان عطسه میکند. بالاخره با همفکری تصمیم گرفتیم همین که بابابزرگ را دیدیم هر کدام به بهانهای از زیر بار روبوسی در برویم. چند لحظه بعد هواپیما بر زمین نشست و حجاج از هواپیما پایین آمدند. از بین انبوه حجاج بابابزرگ را دیدیم. وقتی نزدیک شد دورش را گرفتیم. عرقچینی بر سر و لبخندی بر لب داشت. با خیال راحت اول دستش را به طرف بابا دراز کرد و لبهایش را هم غنچه کرد تا بوسههایش را به طرف او شلیک کند. بابا که دستپاچه شده بود سریع خودش را عقب کشید و گفت: اِ... چیز ببخشید... بابابزرگ که دید دامادش هول شده گفت: یعنی چی بچه؟ ماچ بده. ماچ دادن که ترس نداره... بابا گفت: آخه چیزه... یعنی میترسم... - میترسی؟ از چی میترسی؟ ماچ دادن که ترس نداره. مگه میخوای بری توی دهن اژدها؟ لب به این خوشگلی و ترگل و ورگلی که ترس نداره. مامان به کمک بابا آمد: ولش کنید آقاجون! طفلک میترسه یه وقت خوکی بشه! مامان هم هول شده بود. بابابزرگ ابروهایش را درهم کشید: جلالخالق به حق چیزهای نشنیده. بعد آمد به طرف بقیهی استقبالکنندگان. هر کدام از

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 13