
«قصه؟ کدوم قصه؟»
بلند داد میزنیم.
- «قصه کر شدنت.»
میخندد.
- «ای بابا! قبلاً تعریف کردم که واسهتون»
صدایمان را بلند میکنیم، همه.
- «یه بار دیگه بگو.»
باز هم سرش را خم میکند یک طرف و گوش راستش را
میگیرد سمت ما.
- «ها؟»
دوباره داد میزنیم.
- «یه بار دیگه تعریف کن.»
تکیه میدهد به دیوار، فین میکند توی دستمال بزرگش و به حرف میآید. سراپا گوش هستیم.
- «اسمش بابا بود، پینهچی بابا6.کفاش بود.»
مکث میکند و همه را از نظر میگذراند.
- «به ما گفته بودن صبح آفتابنزده نباید رفت حموم. گفته
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 9