مجله نوجوان 245 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 245 صفحه 27

با مشاهده کتاب ها به دانشمند گفت:"از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پیر شدهام و حوصله خواندن این کتابها را ندارم. اگر ممکن است همه را در یک کتاب خلاصه کن." دانشمند پذیرفت و پنج سال دیگر زحمت کشید و همه کتابها را در یک کتاب جمع کرد. بعد کتاب را برداشت و به خدمت سلطان رسید. سلطان بیمار بود و در بستر افتاده بود. روی به دانشمند کرد و گفت :" دوست عزیز، من روزهای آخر عمر را میگذرانم، ممکن است بمیرم و نتوانم کتاب را بخوانم. خواهش میکنم همه این کتاب را در یک جمله خلاصه کن." دانشمند مدتی فکر کرد و سرانجام چنین گفت:"انسانها به دنیا میایند، رنج میکشند و سپس میمیرند". نود و نُه سکه طلا (بندر ترکمن) یکی بود، یکی نبود. دو تا همسایه بودند. یکی پولدار ، یکی بی پول.دومی همیشه با خدای خود راز و نیاز میکرد. روزی که از وضعش خیلی نالان شده بود، دو دستش را به آسمان بلند کرد و مراد خواست: - خداوندا! صد سکه طلا تو یک کیسه مخملی بهم بده. اگر نود و نه سکه هم باشد قبول نمی کنم. پولداره، که آدم شوخی بود، درخواست همسایه اش را که به صدای بلند گفته بود، شنید. با خود گفت:«بگذار ببینم ، اگر نود و نه سکه برایش بیندازم بر می دارد یا نه؟». پا شد در کیسه مخملی نود ونه سکه ریخت و از پنجره به اتاق همسایه انداخت. همسایه بینوا تا چشمش به کیسه مخملی خورد، خدا را صد هزار بار شکر کرد و ندید که همسایه اش از پنجره اتاق او را میپاید. بی پوله، سکه ها را شمرد. نود و نه سکه بود. با صدای بلند گفت:عیبی ندارد . آن یک سکه هم مال کیسه مخملی! پولداره دید تو بد مخمصه ای افتاده است و دوید در خانه را چهارتاق باز کرد و داد زد:زود باش پولهای مرا بده . آن کیسه مخملی و نود و نه سکه مال من است! - سکهها را با کیسه مخملیاش رد کن! بی پوله گفت: چی داری می گویی ؟ این ها را خدا به من داده است. - عزیز من! کیسه مخملی با نود و نه سکه را، من بهاتاقت انداختم، می خواستم امتحانت کنم . - نخیر . آن را خدا به من داده است . یکی این گفت، یکی او گفت و دعوایشان شد.پولداره گفت : باید بریم پیش قاضی . بی پوله گفت : من با این سر و وضع همراهت نمیآیم، تو سواره و من پیاده! معلوم است که قاضی طرف تو را می گیرد . - حالا من باید چه کار کنم! - یک اسب هم به من بده، تا دوتایی مان، سواره نزد قاضی برویم. پولداره اسبی به او داد. سوارش شد. هنوز اسب چهارنعلی نرفته بود که بی پوله گفت: - نه، عادلانه نیست، لباس تو نو است و لباس من کهنه معلوم است که قاضی طرف تو را می گیرد. پولداره لباسی نو به او پوشاند. ساعتی بعد هر دو سواره با لباس نو در محکمه قاضی بودند. قاضی پرسید:چی شده؟ همسایه ثروتمند همه چیز را تعریف کرد. قاضی از همسایه فقیر پرسید:خب چه میگویی! بی پوله گفت: همسایه من کمی خیال باف است . او فکر می کند همه چیز دنیا مال اوست . حتماً الان ادعا می کند که اسب من هم، مال اوست. پولداره گفت:البته که مال من است.من آن را برایت خریدم. -شنیدید جناب قاضی ؟شنیدید! الان حتما می گوید

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 27