مجله نوجوان 245 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 245 صفحه 22

از دفتر خاطرات گربه علی باباجانی در یک روز خوب بهاری، من هوس خوردن یک ماهی چاق و چله کردم. ماهی چاق و چله، نه ماهی مردنی. باور کن آنقدر ماهی لاغر مردنی سر راهم افتاده بود که نگو؛ ولی اصلاً نگاهی به آنها نینداختم. همینطور که داشتم دنبال ماهی چاق و چله میگشتم، صدای بچهای را شنیدم. بچه چه ربطی به ماهی دارد؟ خب الان میگویم. این را هم بگویم که روی پشتبام خانهها داشتم دنبال ماهی میگشتم. دنبال صدای بچه رفتم که چشمم به یک حیاط زیبا افتاد. یک حوض آبی قشنگ وسط حیاط بود که ماهی نداشت. گفتم: «ای حوض، مردهشور تو را ببرد که ماهی چاق و چله نداری.» از آنجا رفتم و به یک خانهی دیگر رسیدم. یک خانهی کوچک که دو تا اتاق داشت با یک آشپزخانهی اوپن، همهی اینها را از پنجرهی خانه دیدم. توی حیاط یک دختر کوچولو نشسته بود. جلو او یک تنگ بود. چشمهایم چهار تا شد وقتی دیدم توی تنگ یک ماهی قرمز چاق و چله داشت شنا میکرد. باید یک نقشه برای شکار آن ماهی میکشیدم. به دختر نگاه کردم. او میخواست آب تنگ را عوض کند. بلند شد و رفت توی اتاق، بهترین وقت شکار بود. چهار دست و پا پریدم پایین. دستم را بردم توی تنگ. وای که چهقدر آب سرد بود! ماهی دستپاچه شده بود. از چنگالهای تیزم فرار میکرد. هر کاری کردم، ماهی به چنگم نیفتاد. ناگهان متوجه شدم که دختر میخواهد بیاید حیاط؛ چون صدای برادرش میآمد: «چه کار داری میکنی، نرگس؟» صدای آبجیاش آمد: «هیچی، این کاسه را دارم میبرم حیاط تا ماهی را بیندازم توی آن.» خندهام گرفت. با خودم گفتم: «دختر بیچاره، الان ماهی را میخورم، و وقتی که بیایی، ماهی را نمیبینی.» دلم به حال دختر سوخت. اما بعد با خودم گفتم: «ولش کن، خودم از گرسنگی بمیرم که دختر با ماهی بازی کند. باید این شب عیدی یک ماهی چاق و چله بخورم؛ وگرنه معدهام از غصه دق میکند.» با عجله دستم را بردم توی تنگ و ماهی را گرفتم؛ اما وقتی خواستم ماهی را بیاورم بیرون، تنگ ماهی افتاد و شکست. حالا دیگر دختر آمده بود بیرون. فوری ماهی را از زمین برداشتم و پریدم روی دیوار. دختر با دیدن من جیغ بلندی کشید و بعد گریه کرد: «ای داداش، ماهیام، تنگم!» صدای داداش آمد: «چی شده؟» بعد آمد بیرون. دختر گفت: «آن گربهی خر پشمالو ماهیام را برد.» من روی دیوار داشتم ماهی را نوشجان میکردم و قاهقاه میخندیدم. پسر با عصبانیت به من نگاه میکرد. دمپایی را از زمین برداشت؛ اما به طرفم پرت نکرد. افتاد به جان خواهر بیچارهاش و کتکش زد. دختر گریه میکرد. ماهی را خوردم و خیالم راحت شد. ناگهان یک دمپایی، محکم به پشتم خورد و بعد چند تا فحش آبدار شنیدم. پسر به من فحش میداد و خواهرش را میزد: «این چه کاری بود کردی؟ مگر نگفتم ماهی را توی حیاط نبر. این

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 22