مجله نوجوان 251 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 251 صفحه 10

جوجه اردک زشـت رفیع افتخار بچگیهایم را با شیدایی و کشفهای شگفتانگیز از پرندهها میگذراندم. زمانی که دستهای گنجشک بیهوا و پر سر و صدا، خود را میان ستونی از نور کمقوت و پریده رنگ پاییزی خورشید باریک میکردند و بر شاخ و برگ خزانزدة درختها مینشستند و دقیقهای دیگر هوا را میشکافتند و به نقطة مقابل نگاهم اوج میگشودند، از میان پنجرة باز، تا مدتها ردشان را با حسرت و شوق دنبال میکردم. هر روز، بعد از مدرسهام، از میان گلها و درختهای باغچة کوچک خانهمان راه باز میکردم، تکهای نان را ریزریز میکردم و ریزههای آن را به اطرافم رها میکردم و در همان حال تمام حواسم به آنها بود. چند یاکریم دور و برم میچرخیدند، با حرکت دستم بلند میشدند، پرواز کوتاهی میکردند و دوباره پیش پایم مینشستند و با تکانهای ریز و سریع سر نانها را از روی خاک باغچه برمیچیدند. چقدر از برخاستن و نشستنشان، راه رفتن شال و نگاههای آشنایشان که انگار سالهاست مرا میشناسند، لذت میبردم. بارها پا داده بود در خیابان به تماشای انبوه کبوترهای چاهی که به گندم ریخته شده بر زمین نوک میزدند وقتم را بگذرانم و آنقدر محو بالهای کبودرنگ و منقارهای سرخشان میشدم که به درس و مدرسهام نمیرسیدم. و یادم هست مغازة پرنده فروشی را نشان کرده بودم که پرندههای رنگارنگ و جورواجوری را در شکمش جای داده بود. چند تا قمری، مرغ عشق، قناری، سهره، طوطی، پرندههای بزرگ دیگری که اسمهای ناآشنایی داشتند، همة آنها ساکت و غمگین میان قفسهایشان کز کرده بودند و من مدام فکر میکردم نمیتوانند زندگی خوش و خرمی داشته باشند. جلوی مغازه میایستادم، به آنها زل میزدم و به زندگی گذشته و آیندهشان فکر میکردم و پیش خودم برایشان قصه میبافتم. مغازهدار که مرد چهارشانة سبیلویی بود به حضور بیآزارم در آنجا عادت کرده بود و به محض دیدنم گوشة سبیلش را، که به گمانم نوعی لبخند یا خوشآمد گویی بود، تکان میداد. اما از میان آن همه پرنده که در کتابها خوانده بودم یا در مغازة پرندهفروشی دیده بودم به اردکها علاقة ویژهای داشتم. آرزو داشتم گلهای اردک داشته باشم، دستهای از آنها جلویم پنجه به زمین بکشند و در میان هیاهوی سر و صدایشان با دستهای باز، کیشکیشکنان به طرف مرغداری و یا برکهای پر از حشره و قورباغههای چاق و چلة قورقوری برانمشان در ذهنم، بارها، مسیرشان را از دم در خانهمان تا برکه و مرغزار به تصویر کشیده بودم آنقدر که آن راه طلایی و پر از شادی را چشم بسته بلد بودم. یادم میآید چنان پرندهها را دوست داشتم که دوستهایم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 10