مجله نوجوان 251 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 251 صفحه 12

از لابلای کتابها سین. حسینی بنده و آزاده اعرابی مردی سخت پیر و فرسوده را دیدم که از پردهی کعبه آویخته بود و میگفت: «چون بندهای پیر شود، آزادش کنند و من پیر شدم، آزادم کن!» باز در همان شب آن پیر را دیدم که همین مناجات میکرد و فردا نیز همین مناجات داشت. در شب سوم، در کنار او، پروردگار خویش را به تضرع طلبیدم. پس صدایی از کعبه شنیدم که گفت: «ای پیر، تو را از دوزخ آزاد کردیم و بهشت بخشیدیم.» التدوین ـ رافعی قزوینی بیم عذاب جوان مردی در صحرایی میگذشت. سنگی را دید که به سانِ قطرات باران، پیوسته از او همی چکید. ساعتی در آن نظر میکرد. ربّ العالمین سنگ به آواز آورد تا گفت: «یا ولیالله! از بیم قهر او و سیاستِ خشم او چنین میترسم و اشک حسرت همی ریزم.» آن ولی خدا گفت: «بار خدایا! این سنگ را ایمن گردان!» ولی برفت. چون باز آمد، (سنگ) همچنان قطرهها میریخت. در دل وی افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر او؟ سنگ به آواز آمد که: «یا ولیالله! مرا ایمن کرد، امّا به اوّل، اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون اشک همی ریزم از ناز و رحمت.» کشفالاسرار میبدی پای برهنه بُشر حافی هرگز کفش و پای افزار در پای نکرد. گفت: «حق سبحانه و تعالی گوید: «زمین بساط حق است؛ من روا ندارم که بر بساط حق تعالی با کفش و پای افزار روم.» همه عمر پابرهنه رفت و بدین سبب او را حافی (پابرهنه) لقب دادند. تذکرةالاولیا ـ عطار نیشابوری تلخی چنین گویند که روزی [عیسی] از خُمی آب خورد. تلخ بود. آب بریخت و دیگر باره پُر کرد و بخورد. تلخ بود. باز بریخت و خُم بشُست و پر کرد، هم تلخ بود. عجب داشت. خُم با وی به سخن آمد و گفت: «یا عیسی! اگر هز

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 12