لطیف آب گوشش را نوازش میکرد. درونش
گر گرفته بود باید که آتش درونش را خاموش
میکرد. آتش تشنگی نابود کننده بود. دستانش
را در آب فرو کرد. مشتش پر از آب شد.
آب را تا نزدیکی لبانش رساند. تصویر خود را بر آب
دید و بر تصویر خودش تصویر برادرش نمایان
شد. چشمان برادر منتظر بود. برادر چشم به راه
بازگشتن علمدار بود. بی او خیمۀ سپاه، عمودی
نداشت. تصویر کودکان بر آب پدیدار شد؛ زنان
و طفلکان شیرخواره که خشکی لبهایشان به ترک
نشسته بود. آتش درونش شعله کشید. خروش
دلش با خروش رود هم آوا شد. چشم به روی
آب بست و دستانش را از هم باز کرد. قطرات
ناامید آب از دستان و لا به لای انشگتانش فرو
افتادند و در طغیان رودخانه ناپدید شدند.
علمدار آتش تشنگی را به جلوۀ برادری سپرد
و خاموش کرد. دست بر زانو گذاشت و بیبرادر
آبی ننوشید و بلند شد.
وقتی که قد علم کرد آسمان به سرش سایید.
بر ترک اسب نشست و سربلند از آخرین
آزمایش، دل قوی داشت که دیدار معبود
نزدیک است. او انتهای مردانگی بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 154صفحه 23