مترجم: سیده مینا لزگی
دو کرم ابریشم
یک درخت!
وقتی «پیلار» به بالا نگاه کرد، دو چشم بزرگ فیل را
دید که مستقیم به او نگاه می کردند. فیل گفت:
- شما دو تا کرم ابریشم چرا پای مرا غلغلک
میدهید؟
«پیلار» و «کاتر» خیلی ترسیده بودند. اما برای فیل
توضیح دادند که باد آنها را از درخت پایین انداخته است
و آنها فکر کردند که پاهای او تنهی درختی است که
خانهشان روی آن قرار دارد. فیل خیلی مهربان بود، با آنکه
برای کرمهای ابریشم خیلی وحشتناک به نظر میرسید.
فیل از این که کرمها از درخت پایین افتادهاند ناراحت
شد و تصمیم گرفت به آنها کمک کند. او خرطوم بلند
خود را نزدیک کرمها برد و از آنها خواست که به روی
آن بروند. آنوقت خرطوم درازش را کشید و بالا برد و
کرمها را بالای درخت گذاشت. کرمهای ابریشم، از اینکه
دوباره به خانه برگشته بودند، خیلی هیجان زده شدند.
پس در یک لحظه با هم فریاد زدند:
- متشکریم آقای فیل! تو ما را نجات دادی وگرنه
باید این همه راه را تا خانه بالا میآمدیم.
فیل مهربان خرطوم درازش را کنار کشید و با
خوشحالی از آنجا دور شد.
دو کرم ابریشم، به زندگی خود در بالای درخت
ادامه دادند و از یکدیگر مراقبت کردند. به زودی وقت
آن شد که پیلههای خود را بسازند و به پروانههای زیبایی
تبدیل بشوند. «کاتر» و «پیلار» از همدیگر خداحافظی
کردند و به هم قول دادند که هر کس زودتر از پیله
روزی روزگاری، دو کرم ابریشم که با هم خواهر
و برادر بودند، بالای یک درخت بلوط بلند زندگی
میکردند. کرمها خیلی همدیگر را دوست داشتند، با
هم بازی میکردند. با هم غذا میخوردند و از یکدیگر
مراقبت میکردند.
یک روز وقتی داشتند برگ سبز و خوشمزهای را
میجویدند، باد شدیدی وزید و کرمها را به زمین
انداخت. آنها به بالا نگاه کردند. تا خانهی کوچکشان
در بالای درخت راه خیلی زیادی بود. کرمِ برادر، یعنی
«کاتر» گفت:
- آه... نه! حالا تا آخر عمرمان طول میکشد تا به
خانه برگردیم.
خواهرش «پیلار» آهی کشید و گفت:
- تو درست میگویی، ولی ما باید راه را شروع کنیم
وگرنه هیچ وقت نمیتوانیم به خانه برسیم.
پس کرمها از درخت بالا رفتند. در ابتدای راه آنها
خیلی تعجب کردند. چون درخت، صاف و خاکستری
بود و اصلاً شبیه قسمت بالایی درخت؛ نزدیک خانهی
کرمها؛ قهوهای و خشن نبود. آنها هیچ وقت پایین
درخت را ندیده بودند، بنابراین فکر کردند خب حتماً
باید همین رنگی باشد. کرم ها هنوز چند سانتی متری
بالا نرفته بودند که درخت شروع به حرکت کرد.
«پیلار» با نگرانی گفت:
- وای... درخت دارد حرکت میکند.
«کاتر» همین طور که بالا را نگاه میکرد، گفت:
نگاه کن! ما داریم از پای یک فیل بالا میرویم، نه
در حالی که به اشتباه،
جان غذای گربه را میخورد!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 264صفحه 8