ملخ به او گفت:
_ پروانهای زیبا و صورتی که روی بالهایش خالهای
آبی دارد، دنبال برادرش میگشت و از من خواست تا
به او کمک کنم.
«کاتر» خیلی خیلی خوشحال شد. حالا دوباره به
پیدا کردن خواهرش امیدوار شده بود. باورش
نمیشد که میتواند او را دوباره ببیند. «کاتر» از ملخ
پرسید که خواهرش از کدام سمت رفته است. ملخ راه
را به او نشان داد. او تا جایی که بالهای کوچکش توان
داشت با سرعت پرواز کرد. در راه هر حشرهای را
میدید که نام او را صدا میزند، فریاد میکشید: من
«کاتر» هستم. او خوشحال بود. چرا که میدانست
راه را درست میرود و به زودی خواهرش را
میبیند.
«کاتر» با سرعت پرواز میکرد
و نام «پیلار» را صدا زد. «پیلار»
که صدای برادرش را
شناخت، به عقب برگشت
و پروانهی زیبایی دید که
روی بالهایش خالهای زرد
و سیاه داشت.
حالا آنها دوباره کنار هم بودند. با هم
خندیدند، بازی کردند و سراسر دشت را دنبال
خانهی دوست داشتنی خود گشتند.
میپرسیدند خواهرت چه شکلی است؟ اما «کاتر»
نمیدانست خواهرش به چه شکلی درآمده. تنها
میدانست که اسمش پیلار است و خواهر خوبِ اوست.
از طرف دیگر، «پیلار» هم خیلی نگران و ناراحت
بود. او حالا تبدیل به پروانهای با بدن صورتی شده بود.
بالهایش قرمز بود و خالهایی به رنگ آبی داشت. او
فکر کرد برادرش هم باید خیلی تغییر کرده باشد. حالا
چطور میتواند او را تشخیص بدهد؟ چطور میتواند
او را پیدا کند؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟
«پیلار» هم برای پیدا کردن برادرش پرواز میکرد
و اسم او را بلند صدا میزد. ناگهان فکری به نظرش
رسید. او از تمام حشرههایی که میدید، خواست تا
به او کمک کنند. به آنها گفت تا نام برادرش را بلند
صدا بزنند. خیلی زود، هزاران حشره در آسمان
بودند که نام «کاتر» را صدا میزدند.
بعد از مدت کوتاهی « کاتر» صدای
کسی را شنید که اسم او را صدا
می زد. او صدا را دنبال کرد و یک
ملخ بزرگ و سبز را پیدا کرد.
«کاتر» از اینکه خواهرش را
نیافته است احساس نا امیدی
کرد. به سمت ملخ رفت و از او
پرسید:
- چرا نام مرا صدا میزنی؟
آنها تصمیم میگیرند، دستبردی
به شیرهایی بزنند که شیرفروش
محله، کنار در و پنجرهی همسایگان
میگذارد. دوست گارفیلد درون
سطلی قرار میگیرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 264صفحه 10