از توی صندوقخانه، بقچهاش را بیرون میآورد. گرهاش را باز میکرد. نخهای پشمی که خودش
ریسیده بود، در میآورد و برای دختر آرزوهایش لباس میبافت: دامن چین چین، پیراهن رنگین،
چارقد گلدار، شال زرباف و چادر نقرهنشان. خاله قزی هر روز آنها را باز میکرد و نگاه میکرد و با
خودش میگفت: «وقتی گلم بیاید، وقتی سنبلم بیاید، دامن چین چین تنش میکنم. چارقد گلدار سرش
میکنم. شال زرباف به کمرش میبندم. چادر نقرهنشان روی سرش میاندازم. دستش را میگیرم
و به کوچه میبرم. هر کس او را ببیند، به به میگوید: «خاله
قزی این فکرها را میکرد و این حرفها را میزد و قند
توی دلش آب میشد.»
یک روز وقتی خاله قزی توی اتاقش نشسته بود
و برای دختر گلش جوراب میبافت، صدای در
خانه بلند شد. خاله قزی بقچهاش را بست. پنجره
را باز کرد و توی کوچه را نگاه کرد و گفت:
«بفرمایید».
یکی از زنهای همسایه که تازه به آن
کوچه آمده بود، پشت در بود. زن
همسایه سلام کرد. خاله قزی
جواب سلامش را داد و گفت:
«الان میآیم، در را باز میکنم.»
به نظر شما، زن همسایه چه کاری میتواند با خاله قزی داشته باشد؟ آیا خاله قزی صاحب دختری
میشود؟ برای فهمیدن ادامهی قصه، میتوانید کتاب «دختر کدو تنبل» را به بهای 250 تومان از
کتابفروشی های معتبر کودک تهیه کنید و بخوانید تا سر از ماجرای خاله قرمزی در آورید.
از آن سو، جان تصمیم میگیرد
گارفیلد را به دامپزشکی ببرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 264صفحه 33