«اگر من هم دختر داشتم، دستش
را میگرفتم و مثل زنهای همسایه
میرفتم مهمانی یا میرفتم بازار و
برایش پارچهی پیراهنی میخریدم.
دخترم میشد عصای دستم، من هم
میشدم. ننهی مهربانش. میگفتیم
و میخندیدیم».
خاله قزی هر وقت غصهی این
چیزها را میخورد، صدایی میشنید.
صدایی که انگار میگفت: «خاله قزی
غصه نخور! تو دختر داری. تو گل
صدپر داری.»
خاله قزی وقتی این صدا را
میشنید. لبش پر از خنده میشد و
دلش پر از شادی.
خاله قزی هر روز اتاقهایش را
که جارو میزد، گلهای باغچهاش را
که آب میداد از پلهها بالا میرفت.
دستیار مجری به او میگوید که قرار
است در برنامه از یک سگ هم استفاده شود.
مجری از این حرف خوشحال میشود زیرا
میگوید که از گربهها متنفر است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 264صفحه 32