نوکی به آب میزد و هر چه خبر توی
نوکش بود برای خاله قزی میگفت و
میرفت.
خاله قزی توی دل مهربانش یک غصه
داشت. غصهاش این بود که خانهاش
ساکت بود. صدای خندهی بچهای توی
آن نمیپیچید. باغچهی خانهاش گل
داشت و سنبل داشت؛ اما کسی نبود
گلهای باغچهاش را بو کند و بهبه بگوید.
حوض داشت؛ ولی کسی نبود که توی آب
صاف و تمییز آن عکس خودش را ببیند.
هر روز صبح خاله قزی کنار پنجره
مینشست و کوچه را نگاه میکرد. زنهای
همسایه را میدید که دست بچههایشان
را گرفتهاند و از کوچه رد میشوند و
به مهمانی و بازار میروند. خاله قزی
به آنها نگاه میکرد و آه میکشید. با
خودش میگفت:
مجری برنامه که ادعا میکند دوست
گربههاست، از این موجودات نفرت زیادی
دارد. او جاهطلب است و دوست ندارد
مجری یک برنامهی صبحگاهی باشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 264صفحه 31