مجله کودک 269 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 269 صفحه 32

خُروشان و زمین های پوشیده از علف ، بسیار است . من ، گله را به شمال می برم . شما در اینجا ، به قدرِ چند ماه خوراک دارید؛ آرد و برنج و گندم ، و چشمه ای کوچک و کم آب . هلیا پرسید : « پدر ، کی برمی گردی ؟ » پدر جواب داد : « هر وقت که بدانم اینجا باران باریده و علف ها سبز شده . » الیکا پرسید : « پدر ، از کجا می فهمی ؟ » پدر جواب داد : « از مسافران می پرسم . بی خبر نمی مانم . » همسر چوپان- که آهسته گریه می کرد- کوله بار شوهرش را بست و به دست او داد و کوزه ی آبی همراهش کرد . چوپان ، گله را به سوی شمال به راه انداخت . رفت و رفت و رفت . . . و ماهها از او خبری نرسید . سالی گذشت . خشکسالی گذشت . آسمان غرید . ابر ، گریه کرد . باران بارید . چشمه ها جوشیدند . سبزه ها در دشت روییدند . درختان پسته باروَر شدند . و پسته خندید . آبگیرها مثل آینه ، تصویر رَهگذران را نشان می دادند . هلیا و الیکا و همسرَ چوپان ، چشم به راه پدر بودند- روز و شب- هلیا گفت : « یعنی پدر می داند که اینجا دیگر خشک نیست ؟ » مادر جواب می داد : « حتماً می داند دخترم! » الیکا می پرسید : « راستی مسافری به شمال نمی رود ؟ » مادر جواب می داد : « حتماً می رود ، دختر کوچک من! » و بعد زیر لب می گفت : « حالا دیگر باید بیایید! امروز یا فردا ، صبح یا ظهر . . . » . . . و پدر ، یک روز صبح ، باز آمد با گله ای بزرگ ، با گوسفندهایی چاق ، بزهایی شیردِه ، برّه هایی سفید و سیاه و قهوه ای که فریادزنان پشتِ مادرهایشان پس از این کار ، اودی ، دستگاه کنترل از راه دور قلاده را به دندان می گیرد .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 269صفحه 32