خُروشان و زمین های پوشیده از علف ، بسیار است . من ، گله را به شمال می برم . شما در اینجا ، به قدرِ چند ماه خوراک دارید؛ آرد و برنج و گندم ، و چشمه ای کوچک و کم آب .
هلیا پرسید : « پدر ، کی برمی گردی ؟ »
پدر جواب داد : « هر وقت که بدانم اینجا باران باریده و علف ها سبز شده . »
الیکا پرسید : « پدر ، از کجا می فهمی ؟ »
پدر جواب داد : « از مسافران می پرسم . بی خبر نمی مانم . »
همسر چوپان- که آهسته گریه می کرد- کوله بار شوهرش را بست و به دست او داد و کوزه ی آبی همراهش کرد .
چوپان ، گله را به سوی شمال به راه انداخت . رفت و رفت و رفت . . . و ماهها از او خبری نرسید .
سالی گذشت . خشکسالی گذشت .
آسمان غرید .
ابر ، گریه کرد .
باران بارید .
چشمه ها جوشیدند .
سبزه ها در دشت روییدند .
درختان پسته باروَر شدند .
و پسته خندید . آبگیرها مثل آینه ، تصویر رَهگذران را نشان می دادند .
هلیا و الیکا و همسرَ چوپان ، چشم به راه پدر بودند- روز و شب-
هلیا گفت : « یعنی پدر می داند که اینجا دیگر خشک نیست ؟ »
مادر جواب می داد : « حتماً می داند دخترم! »
الیکا می پرسید : « راستی مسافری به شمال نمی رود ؟ »
مادر جواب می داد : « حتماً می رود ، دختر کوچک من! »
و بعد زیر لب می گفت : « حالا دیگر باید بیایید! امروز یا فردا ، صبح یا ظهر . . . »
. . . و پدر ، یک روز صبح ، باز آمد با گله ای بزرگ ، با گوسفندهایی چاق ، بزهایی شیردِه ، برّه هایی سفید و سیاه و قهوه ای که فریادزنان پشتِ مادرهایشان
پس از این کار ، اودی ، دستگاه کنترل از راه دور قلاده را به دندان می گیرد .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 269صفحه 32