آش شب
ننه قابلمه داشت به شب نگاه میکرد. شب پر از ستاره بود. کاسه بشقابها، سروصدا میکردند. چون خیلی گرسنه بودند. ننه قابلمه گفت: «اگر صبر کنید، برایتان یک غذای خوشمزه میپزم.» همه گفتند: «بپز! بپز! صبر میکنیم.» ننه قابلمه، دستش را دراز کرد و یک تکه از شب را کند. بعد یک مشت ستاره را مثل نخود و لوبیا، ریخت روی آن. نمک و فلفل و زردچوبه هم اضافه کرد. بعد آن را گذاشت تا خوب بپزد. وقتی غذا پخته شد، ننه قابلمه گفت: «بفرمایید سر سفره! غذا حاضر است!» کاسه بشقابها، با خوش حالی سر سفره نشستند و همهی غذا را تا ته خوردند. انگشتهایشان را هم خوردند! حتی برای ننه قابلمه هم چیزی نگذاشتند. وقتی غذا تمام شد گفتند: «باز هم میخواهیم! باز هم میخواهیم!» ننه قابلمه یک
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 369صفحه 5