فرشتهها
مادربزرگ گفت: «روزی که امام بعد از سالها به ایران برگشتند، روز جشن و شادی بود.» پدربزرگ گفت: «همهی خیابانها پر از مردمی بود که برای خوشآمدگویی به امام از خانههایشان بیرون آمده بودند.» پرسیدم: «شما هم به خیابان رفته بودید؟» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «من و پدربزرگ هم رفته بودیم. آن قدر جمعیت زیاد بود که ما همدیگر را گم کردیم.» پدربزرگ خندید و گفت: «تو رفته بودی شیرینی بخوری!» مادربزرگ گفت: «من؟! خودت رفتی شیرینی بخوری و من دیگر نتوانستم تو را پیدا کنم!» گفتم: «شیرینی هم بود؟!» مادربزرگ گفت: «خیابانها پر از گل بود و دست مردم جعبههای شیرینی، هه خوشحال بودند و به هم شیرینی تعارف میکردند.» عکس امام توی قاب عکس بود، اما خودش پیش فرشتهها بود، خوش به حال فرشتهها.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 369صفحه 8