آزاده فکر کرد: «کاش میتوانستم این عقربهها را تندتر بچرخانم.»
اما بیفایده بود. دستش به ساعت نمیرسید. همانطور که به ساعت نگاه میکرد، دفتر نقاشیش را روی زمین گذاشت و آن دو کبوتر را نقاشی کرد که با یک میله به هم وصل شده بودند و یک ساعت بزرگ را دنبال خود میکشیدند. کبوترها، زیر آن بار سنگین، خسته به نظر میرسیدند و آرام، آرام قدم برمیداشتند. یک مدرسه هم کشید با بچههایی که در آن بازی میکردند.
آزاده نوک انگشتش را روی بدن کبوترها گذاشت و محکم فشار داد و با خودش زمزمه کرد: «تندتر!
نمای عقب از خودروی میتسوبیشی لنسر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 449صفحه 34