سوسکی خانم پر داره اگر چه شوهر داره
سوسن طاقدیس
روز عروسی سوسکی خانم و آقا موشه بود. سوسکی با آن لباس سفید و قشنگش، با آن تور سر حریر و رنگ وارنگش، دم به دم پر میزد و به این طرف و آن طرف میرفت. موشی که بال و پر نداشت یک گوشه نشسته بود و غصه میخورد و آه میکشید.
قوم و خویشهای موشی هم هی نچ نچ میکردند و سر تکان میدادند و می گفتند: «بیچاره داماد بالی نداره، توی زندگی حالی نداره!»
موشی میشنید و حرص و جوش میخورد. ننهاش هم میدید و اگر میتوانست مرگ موش میخورد.
برای همین تا سوسکی پرید و برگشت پیش موشی نشست، موشی ماجرا را برایش گفت و از او قول گرفت که دیگر هیچ وقت پرواز نکند. بال و پرش را ببندد و باز نکند.
سوسکی خانم، با این که میدانست نباید به حرف مردم گوش بدهد، باز به خاطر دل آقا موشه قبول کرد. برای او زندگی بی پریدن خیلی سخت بود. با آن پاهای لاغر و نازکش زود خسته و مانده میشد. ولی تحمل میکرد و حرفی نمیزد تا این که یک روز...
سوسکی خانم و آقا موشه برای جمع کردن غذا رفتند به صحرا،
یک بقچه سبزی، دو کیسه گندم، یک عالم پونه ویک ظرف شاهدانه
جمع کردند و راه افتادند. آقا موشه با آن پاهای قوی و دستهای پر زورش،
تند و تند راه میرفت. ولی سوسکی خانم که بقچهی سبزی روی سرش بود و
یک کیسهی گندم زیر بغلش با آن پاهای نازک و ضعیف خسته و مانده شده بود
و دم به دم به خودش میگفت: «کاش که میشد پر بزنم، از آقا موشه جلوتر بزنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 4صفحه 4