قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند.
یک روز ...
اولی گفت: «من کوچکم میترسم.»
دومی گفت: «زور نداریم چه کار کنیم؟» سومی گفت: «من که دارم میلرزم.» چهارمی گفت: «بهتره که فرار کنیم.» انگشت شست گفت که فرار فراره فایدهای هم نداره
با هم باشیم درشتیم
پنجتاییمون یه مشتیم
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 4صفحه 26