سیب هفت سین
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
خانم موشی سفرهی هفتسین را چیـده بود. بچه موشها هم لبـاسهای نو پوشیده بودند. و همه منتظر آقـا موشه بودند. آقـا موشه کجا بود؟ رفته بود تا برای سفرهی هفتسین سیب بیـاورد. از کجـا؟ از بالای درخت سیب توی حیاط. راه دوری نبود، امـا خیلی دیر کرده بود. خانم موشی نگران بود. بچه موشهـا بازی میکردند و دور سفره دنبــال هم میدویدند. خــانم موشی یواشـکی از ســوراخ دیوار سرک کشیـد و به حیـاط نگـاه کـرد. نه خیر! از آقا موشه خبری نبود. ناگهان چشمش به پیشی چاقالو افتاد که پایین درخت ایستاده بود و بـا چشمهای درشت و براقش به بـالای درخت نگـاه میکـرد. خـانم موشـی از ترس زبانش بند آمده بود. چرا؟ چـون آقا موشه بالای درخت بود و اگر پیـشی چاقالـو از درخت بالا میرفت، حتما حتما آقا موشه را یک لقمهی چپ میکرد.
خانم موشـی آرام توی حیاط رفت و پشت گلها قایـم شد. بعد به بـالای درخت نـگاه کرد و بین شاخ و برگ درخت سیب، آقا موشه را دید که با زحمت در حال چیدن یک سیب سـرخ بزرگ بود. پیشی چــاقالو هم او را دیده بود، چون آرام آرام شــروع کرد به بـالا رفتن از درخت. آقا موشه اصلا حواسش به پیشی چاقالو نبود. خانم موشی دیگر طاقت نیـاورد و داد زد: «آقـا موشه! آقـا موشه! مواظب باش!» پیشـی چاقالو صـدای خـانم موشـی را شنید. به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «میـ ...و» خــانم موشی ترسید. آقـا موشه و هم تــا چشمش به پیشی افتــاد از ترس پــایش لیز خورد و افتاد روی سیب. آقا موشه و سیب هر دو از شــاخه آویزان بودند. بچه موشهـا بـا سر و صدای خانم موشی به حیاط آمدند. حالا همه با ترس و لرز، آقـا موشه را نگاه میکردندکه بـا سیب از شاخه آویزان شده بود و پیشی چاقالو آرام آرام به او نزدیک میشد. آقا موشه، چشمهایش را بست و گفت: «خانم موشی! امسال توی سفرهی هفتسین سیب ندارید، شاید من هم نباشم...»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 26صفحه 4