مجله خردسال 26 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 26 صفحه 4

سیب هفت سین یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. خانم موشی سفره­ی هفت­سین را چیـده بود. بچه موش­ها هم لبـاس­های نو پوشیده بودند. و همه منتظر آقـا موشه بودند. آقـا موشه کجا بود؟ رفته بود تا برای سفره­ی هفت­سین سیب بیـاورد. از کجـا؟ از بالای درخت سیب توی حیاط. راه دوری نبود، امـا خیلی دیر کرده بود. خانم موشی نگران بود. بچه موش­هـا بازی می­کردند و دور سفره دنبــال هم می­دویدند. خــانم موشی یواشـکی از ســوراخ دیوار سرک کشیـد و به حیـاط نگـاه کـرد. نه خیر! از آقا موشه خبری نبود. ناگهان چشمش به پیشی چاقالو افتاد که پایین درخت ایستاده بود و بـا چشم­های درشت و براقش به بـالای درخت نگـاه می­کـرد. خـانم موشـی از ترس زبانش بند آمده بود. چرا؟ چـون آقا موشه بالای درخت بود و اگر پیـشی چاقالـو از درخت بالا می­رفت، حتما حتما آقا موشه را یک لقمه­ی چپ می­کرد. خانم موشـی آرام توی حیاط رفت و پشت گل­ها قایـم شد. بعد به بـالای درخت نـگاه کرد و بین شاخ و برگ درخت سیب، آقا موشه را دید که با زحمت در حال چیدن یک سیب سـرخ بزرگ بود. پیشی چــاقالو هم او را دیده بود، چون آرام آرام شــروع کرد به بـالا رفتن از درخت. آقا موشه اصلا حواسش به پیشی چاقالو نبود. خانم موشی دیگر طاقت نیـاورد و داد زد: «آقـا موشه! آقـا موشه! مواظب باش!» پیشـی چاقالو صـدای خـانم موشـی را شنید. به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «میـ ...و» خــانم موشی ترسید. آقـا موشه و هم تــا چشمش به پیشی افتــاد از ترس پــایش لیز خورد و افتاد روی سیب. آقا موشه و سیب هر دو از شــاخه آویزان بودند. بچه موش­هـا بـا سر و صدای خانم موشی به حیاط آمدند. حالا همه با ترس و لرز، آقـا موشه را نگاه می­کردندکه بـا سیب از شاخه آویزان شده بود و پیشی چاقالو آرام آرام به او نزدیک می­شد. آقا موشه، چشم­هایش را بست و گفت: «خانم موشی! امسال توی سفره­ی هفت­سین سیب ندارید، شاید من هم نباشم...»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 26صفحه 4