آقا موشه وقتی حرفهای خانم موشی را شنید، خوشحال شد.
جرات پیدا کرد و گفت: «بیا. بیا پیشی چاقالو. اگر
میتوانی بیا مرا بخور!» پیشی چاقالو که حسابی
عصبانی شده بود، جلوتر آمد. بچهها و خانم موشی با
ترس به بالای درخت نگاه کردند که ناگهان سیب از
شاخه جدا شد و در حالی که آقا موشه روی آن سوار بود
افتاد روی زمین. بعد آقا موشه روی سیب قل خورد و قل
خورد و افتاد جلوی سوراخ دیوار. خانم موشی و بچه موشها، فوری به کمک او رفتند و همه با هم
سیب را قل دادند توی سوراخ.
موشها، سیب را هم گذاشتند توی سفـرهی هفت سیـن.
چیزی به تحویل سال نمانده بود.
آقا موشه میخندید، بچه موشها از
سر و کولش بالا میرفتند و با او بازی میکردند. اما بیرون خانه، پیشی چـاقالو خیلی ناراحت بود. چرا؟ چون بـالای درخت
گیر افتاده بود. چرا؟ چون پایین درخت یک سگ بد اخلاق
گنده ایستـاده بود و واق واق میکرد و پیشی چـاقـالو جرات نداشت از درخت پایین بیاید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 26صفحه 6