مجله خردسال 26 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 26 صفحه 8

فرشته­ها فرشته­ها، گنجشک­هــا را دوست دارند، پدر بزرگ من هم گنجشک­هـا را خیلی دوست دارد. امروز، من و پدربزرگ، خورده نان­ها و کنجد­های سفره را گوشه­ی باغچه ریختیم و بعد دوتایی، صبحانه خوردن گنجشک­ها را تماشا کردیم. پدربزرگ گفت: «تو! سیدمرتضی را به یاد داری؟ همان که در خانه­ی امام بود.» گفتم: «همان که یک بار از درخت پایین افتاد و امام به دیدنش رفتند؟» پدربزرگ گفت: «یک روز سیدمرتضی رفته بود نانوایی، آقای نانوا یک­نان کنجدی خیلی خوب به او داده بود و گفت: «سلام مرا به امام برسان.» وقتی که امام نان را دیدند خیلی ناراحت شدند و به سید گفتند که این نان را ببر و یکی از همان نان­های معمولی بگیر. ما با مردم دیگر فرقی نداریم. سید برگشت و نـان را عوض کرد. گفتم: «حیف شد، آن طوری گنجشک­هـای خانه­ی امام، بیشتر کنجـد می­خوردند!» پدربزرگم گفت: «ای شکمو! گنجشک­هـای خـانه­ی امـام با گنجشک­هـای دیگر فرقی ندارند.» گنجشک­هـای توی باغچه­ی مـا جیک جیک کردند و پر زدند و رفتند. گفتـم: «پـدر بزرگ! شـاید یـکی از گنجشک­هـا هر صبح پشت پنجره­ی اتاق امام می­نشسته و برایش جیک جیک می­کرده.» پدربزرگ خندید و گفت: «شاید.» توی دلم گفتم: «خوش به حال گنجشک­هـا.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 26صفحه 8