فرشتهها
فرشتهها، گنجشکهــا را دوست دارند، پدر بزرگ من هم گنجشکهـا را خیلی دوست دارد. امروز، من و پدربزرگ، خورده نانها و کنجدهای سفره را گوشهی باغچه ریختیم و بعد دوتایی، صبحانه خوردن گنجشکها را تماشا کردیم.
پدربزرگ گفت: «تو! سیدمرتضی را به یاد داری؟ همان که در خانهی امام بود.»
گفتم: «همان که یک بار از درخت پایین افتاد و امام به دیدنش رفتند؟»
پدربزرگ گفت: «یک روز سیدمرتضی رفته بود نانوایی، آقای نانوا یکنان کنجدی خیلی خوب به او داده بود و گفت: «سلام مرا به امام برسان.»
وقتی که امام نان را دیدند خیلی ناراحت شدند و به سید گفتند که این نان را ببر و یکی از همان نانهای معمولی بگیر. ما با مردم دیگر فرقی نداریم. سید برگشت و نـان را عوض کرد. گفتم: «حیف شد، آن طوری گنجشکهـای خانهی امام، بیشتر کنجـد میخوردند!» پدربزرگم گفت: «ای شکمو! گنجشکهـای خـانهی امـام با گنجشکهـای دیگر فرقی ندارند.» گنجشکهـای توی باغچهی مـا جیک جیک کردند و پر زدند و رفتند. گفتـم: «پـدر بزرگ! شـاید یـکی از گنجشکهـا هر صبح پشت پنجرهی اتاق امام مینشسته و برایش جیک جیک میکرده.»
پدربزرگ خندید و گفت: «شاید.» توی دلم گفتم: «خوش به حال گنجشکهـا.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 26صفحه 8