گردالی
لاله جعفری
مداد آبی آمد آسمـان را رنگ کند، تق! شکست. مداد سبز آمد زمین را پر از چمن کند، توق! شکست. مداد قرمـز آمد گل را رنگ کند، تیق! شـکست. مداد رنگیهـا تق، توق، تیق، شکستند. مداد قرمـز داد زد: «آهـای تراش گردالی! بیا ما نوک نداریم.» مداد سبز داد زد: «آهای گردالی...» مداد آبی داد زد: «آهای گردالی...» امـا گردالی نیـامد. مداد رنگیهـا قل خوردند رفتند پیش گردالی. مداد آبی گفت: «مگر نمیبینی آسمـان و زمین و گل منـتظرند؟» مداد سـبز گفت: «مگـر نمیبینی مـا نوک نداریم.» مـداد قرمز گفت: «حـالا چه وقت خواب است.» گردالـی گفت: «من کـه خواب نیســتم.» مدادهــا گفـتند: «بیـا و زودتر کـاری بکن.» گـردالی اوهو اوهو سرفه کرد و گفت: «آخـر نوک مداد زرد توی گلویتم گیـر کرده.» مدادهـا آهی کشـیدند: «آخی... طفلک گردالی.» مداد قرمـز گفت: «غصه نخور گردالی جان، خودم نجـاتت میدهم.» بعد هم رفت توی گـلوی گردالی را نگـاه کرد، آن تهتههـایش نوک مـداد پیدا بود. مـداد قرمز رفت تـوی گلوی گردالی.
امـا هر چی این وری شد، آن وری شد،
راه گلـوی گردالـی بـاز نشد. گردالی
اوهو اوهو سرفه کرد. مداد سبز
گفت: «گردالی جان غصه نخور،
خودم نجاتت میدهم.» بعد هم آمد
و از آن سر گردالی، خودش را به نوک
مداد رساند. هی نوک زد و هی نوک زد.
اما او که نوک نداشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 4