گفت: «پس بـاید فکری بکنیم و برای تو قـایقی بسـازیم که نتواند آن را بشکند.»
آهی کشید و گفت: «اگر نتوانم به عروسی بروم خیلی بد میشود!» گفت: «ناراحت نباش، بالاخره راهی پیدا میکنیم.» همین موقع سر و کله پیدا شد. خیلی ترسید اما اصلا از جایش تکان نخورد و همین طور به نگاه کرد. بعد از خوشحـالی فریـاد کشیـد و گفت: «فهمیدم ! فهمیدم!» که پشت سنگها پنهان شده بود پرسید: «چی را فهمیدی؟» گفت: برای گذشتن از رودخانه، تو سوار میشوی!» با وحشت گفت: «نه، من میترسم.»
گفت: «این طوری نمیتواند تو را بخورد. چون خودش قـایق تو میشود! فقط بـاید شجاع باشی و محکم پشت بنشینی!» گفت: «اگر به آن طرف نرود چی؟» خندید و گفت: «میرود!» بعد نقشهاش را در گوش گفت. پشت سنگها پنهان شد و ، را صدا زد. به کنار آب آمد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 18