مادرم گفت: «توی یک کتاب خواندم که امام روزهای تعطیل، خانم و بچههایشان را همین طرفهـا میآوردند. کنار رود و زیر سایه ی درختها. امام به کارهای نوشتنی و خواندنی خودشـان میرسیدند و بچهها مثل فرشتههای کوچولو کنارشان بازی میکردند.»
گفتم: «کاش من هم یکی از فرشتههای امام بودم.» بعد دستهـایم را باز کردم و دویدم. مادر خندید و دنبالم دوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 9