قطار بازی
سرور کتبی
پشت لباس مامـان را گرفتم و گفتم: «من یک واگن قطـارم.» بابا پشت لبـاس مرا گرفت و گفت: «من هم یک واگن قطارم.» برادرم پشت لباس بابا را گرفت و گفت: «من هم یک واگن قطـارم.» چیـش... چیـش... هو هو... یک قطـار شدیم و توی حیـاط چرخیدیم. خواهر کوچولویم روی صندلیاش نشسته بود و به ما نگاه میکرد. او خیلی کوچک است و نمیتواند با ما قطار بازی کند. او فقط میتواند چهاردست و پا راه برود. چیش... چیش... هو هو...
قطـار دور حوض چرخید. خواهرم زد زیر گریه. او هم میخواست قطـار بازی کند. مـامـان گفـت: «سووووت... یک مســافر میخــواهد ســوار شــود...» چیش چیش... هو هو... به طرف خواهرم رفتیم. مامان او را بغل کرد و گفت: «سووووت... مسافر سوار شد...»
دوباره به راه افتادیم. چیش چیش... هو هو... خواهرم خندید. اولیـن بـار بود که خواهرم سوار قطار میشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 22