مجله خردسال 38 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 38 صفحه 4

شیرین­ترین فندق همه چیز از یک ظهر گرم تابستان شروع شد. همـان موقع که مـادر سنجاب تصمیم گرفت برای مراقبت از مادربزرگ به خانه­ی او برود. مادربزرگ کمی مریض شده بود و مادر باید برای کمک به او می­رفت. سنجاب خیلی کوچک بود و مادر نمی­خواست او را با خود ببرد. مادر می­گفت: «اگر تورا همراه خودم ببرم ممکن است موقع بازی سروصدا کنی و مزاحم استراحت مادربزرگ بشوی. بهتر است تا آمدن پدر پیش خانم همسایه بمانی!» سنجاب خیلی دلش می­خواست پیش مادربزرگ برود اما رفتن به خانه­ی خانم همسایه هم­چیز خوبی بود. چون او هم مهربان بود و هم پنج بچه­ی کوچولو و بازیگوش داشت. سنجاب می­دانست که رفتن به خانه­ی همسایه، یعنی بازی و بازی و بازی! مادر او را به دست خانم همسایه سپرد و خداحافظی کرد و رفت. کجا؟ به خانه­ی مادربزرگ. سنجاب از وقتی که وارد خانه­ی همسایه شد، با بچهها بازی­کرد و خندید و خندید تا این­که ­خانم همسایه بچهها را برای خوردن غذا صدا کرد. همه با سروصدا، دستهایشان را شستند و دور سفره نشستند. بعد همه با هم شروع کردند به خوردن گردوها و فندقهای توی سفره. سنجاب کوچولو با تعجب بچهها را نگاه می­کرد. او هیچ وقت خودش غذایش را نخورده بود. همیشه با نق­نق و بداخلاقی از مادر خواسته بود تا غذا را در دهانش بگذارد. او حتی بلد نبود پوست فندق و گردو را بشکند. بچههـا شاد بودند و تند و تند فندق و گردو می­شکستند و خـرت خـرت می­جویدند و می­خوردند. حتی کوچولوترین آنها!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 4