
ناقلا از پشت درختها آنها را تماشا میکرد.اما نمیدانست چی درست میکند. او هیچ وقت،
و و ندیده بود. برای همین هم منتظر ماند تا کار تمام شود. هوا که تاریک شد، کار
هم تمام شد. که توی تاریکی چیزی نمیدید، جلوتر رفت تا ببیند چی درست کرده.امــا سرش محکم به خورد که ساخته بود! سرش درد گرفت و پا به فرار گذاشت.
و و و از پشت غش غش به خندیدند. فرار کرد و رفت و ازآن به بعد هیچکس هیچوقت او را دور و بر مزرعه ندید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 19