فرشتهها
یک روز داییعباس و خالهجان به خانهی ما آمدند.
ظهر، مادرم آبگوشتی را که پخته بود آورد. من اخم کردم.
داییعباس زیر چشمی نگاهم کرد.
من لب برچیدم و گفتم: «نمیخورم. دوست ندارم.»
پدر و دایی به هم نگاه کردند، دایی گفت: «جای امام خالی.»
پرسیدم: «چرا؟» دایی گفت: «امام آبگوشت را خیلی دوست داشتند.
بیشتر وقتها هم فقط آب آبگوشت را میخوردند.»
خالهجان گفت: «امام هیچ وقت به نعمتهای خدا اخم نمیکردند.»
من خجالت کشیدم. لپهایم داغ شد. قاشقم را برداشتم و گفتم:
«پس غذای من کو؟» مادرم با تعجب به من نگاه کرد.
داییعباس خندید، من هم اخمهایم را باز کردم و خندیدم و به
فرشتهها قول دادم هیچ وقت به نعمتهای خدا اخم نکنم، مثل امام.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 8