قصههای کلیله و دمنه
ماه سلطان
مهری ماهوتی
در سرزمین فیلها، هوا گرم بود و گرگر آفتاب. زمین خشک بود و چشمهها بیآب.
یک روز رئیس فیلها گفت:
«دنیای به این بزرگی، بیاید برویم یک جای دیگر.»
گلهی فیلهـا راه افتـادند.
تـالاپ و تولوپ، رفتـند و رفتـند تـا رسیـدند کجـا؟ کنـار چشمـهی مـاه. همان چشمه که بزرگ و زیبا بود.
توی سرزمین خرگوشها بود.
فیلهای گنده با پاهای سنگین قدم برمیداشتند.
خیلی از خرگوشهای کوچولو را زیر پا گذاشتند، بیچاره خرگوشها. روزها گذشت.
خرگوشهای کوچولو که از فیلهای گنده میترسیدند، خیلی غصه میخوردند.
یک روز، پیروز، خرگوش باهوش، دوستانش را صدا زد و گفت: «من میدانم چه طور این فیلهای بدجنس و زورگو را از این جا بیرون کنیم. اتل و متل، عزیزه فلفـل ببین چه ریزه»
آن وقت صبر کرد تا شب شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 64صفحه 4