گفت: «من خودم شنا بلدم ولی هنوز کوچولو است و شنا کردن بلد نیست.»
گفت: «اگر توی آب بیفتم غرق میشوم.» خندید و گفت: «اگر مرا محکم بگیری غرق نمیشوی. زود باش سوار شو!» پشت پرید و او را محکم گرفت. هم از روی یخ، توی آب شیرجه زد و همراه شنا کرد و شنـا کرد. وقتی به کنـار دریـاچه رسیدند، و از بزرگ و مهربان خداحافظیکردند و به خانههایشان رفتند. شب وقتیکه میخواست برای قصه بگوید، گفت: «امشب من میخواهم قصه بگویم. قصهی یک و یک که با مهربانی دوست بودند!» با خوشحالی گفت: «چه خوب! پس قصهات را برایم تعریف کن.» بچهها شما میدانید که کدام قصه را برای مادرش تعریف کرد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 64صفحه 19