بعد پیش آمد و بـا هم مشغول بازی شدند. به گفت: «بیـا برویم و روی یخهـا سرسره بازی کنیم.» گفت: «اگر یخها بشکند...» گفت: «نه بابا! نمیشکند. نترس، بیا!» و آنها برای سرسره بازی رفتند به دریاچه. بعد از کمی بازی یخ دریاچه چرق چرق صدا داد و یک ترک بزرگ خورد. بعد هم شکست و و روی یک تکه یخ ماندند. خیلی ترسیده بود.
گفت: «نترس بیا شنا کنیم و به خانه برگردیم.» گفت: «من هنوز خیلی کوچولو هستم. مادرم گفته ممکن است یخ بزنم.» گفت: «پس من هم پیش تو میمانم.» همین موقع که صدای آنها را شنیده بود، روی آب آمد و گفت: «چی شده؟ این جا چه میکنید؟» همهی ماجرا را برای تعریف کرد. گفت: «پشت من سوار شوید تا شما را به خانه ببرم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 64صفحه 18