فرشتهها
وقتی مادرم شله زرد درست میکند، بوی خوب آن همه جـا میپیچد. چند روز پیش هم مـادرم شله زرد درست کرد. من دلم میخـواست کمک کنم، اما مـادر گفت: «شله زرد داغ است و تو نبـاید نزدیک گــاز و دیگ بشوی.» بالاخره شله زرد آماده شد. وقتی مادرم آن را توی کاسهها میریخت تا برای همسـایههـا ببریم، به منگفت که میتوانم پسته و بادام روی شله زردها را بریزم. من باپسته و بادام شکلهای قشنگی درست کردم. وقتی یکی از کاسههـا را برای خانم همسـایه بردیم او با خوشحالی گفت: «قبول باشد! بهبه چه عطری، چه رنگی، چه قدرقشنگ تزیین شده!» من خندیدم. خــانم همسـایه پرسید:«تو هم درپختن آن به مادرکمک کردی؟» گفتم: «من فقط پسته و بادام روی شلهزردها را ریختم!» خانم همسایه مرا بوسید و گفت: «آفرین راستی که خیلی خیلی قشنگ شده!» توی راه مـادرم گفت که یک روز بچهای به دیدن امام رفته بود. او برای امـام یک نقـاشی هم برده بود. وقتی امام نقـاشی را دیدند پرسیدند: «این را خودت کشیدهای؟» بچه جواب داد: «نهکس دیگری کشیده است و من فقط آنرا رنگ کردهام.» امام از راستگویی او خیلی خوششان آمد. یک جعبهی مدادرنگی به او هدیه دادند وگفتند: «آفرین خیلی قشنگ رنگآمیزی کردی!» به آسمان نگاه کردم، کاش امام کاسهی شله زرد مرا هم میدید.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 64صفحه 8