ماجرای کنار برکه
یکی بود یکی نبود. کنار یک برکهی قشنگ، قورباغهای زندگی میکرد. یک روز قورباغه جستی زد و روی علفهای کنار برکه نشست. همین موقع چشمش به سنجاقکی افتاد که از این گل به
آن گل میپرید و بازی میکرد. قورباغه زبان چسبناک و درازش را بیرون آورد و
از روی علفهای نرم و خیس کنار برکه، سنجاقک را گرفت. میخواست آن را
بخورد که چشمش به پروانه افتاد.
با خودش گفت: «زبانم را جمع نمیکنم تا پروانه را هم بگیرم. بعد هر دوی آنها را با هم میخورم.»
پروانه سنجاقک را دید که به زبان قورباغه چسبیده است.
خیلی ناراحت شد و گفت: «دوست من الان میآیم و نجاتت میدهم.» سنجاقک فریاد کشید: «جلو نیا! جلو نیا! قورباغه تو را هم میگیرد.»
اما پروانه میخواست هر طور شده به سنجاقک کمک کند. نزدیک او آمد تا نجاتش دهد که یک مرتبه گوشهی بالش به زبان قورباغه چسبید و هر چه کرد نتوانست آن را جدا کند. چشمهای قورباغه از خوشحالی برقی زد و با خودش گفت: «خب، حالا وقت خوردن است! ...»
امـا همین موقع یک لاکپشت چـاق و گنده، آمد و آمد و نشست روی نوک زبان قورباغه. قورباغه هر چه کرد نتواست زبانش را از زیر لاک سنگین لاکپشت بیرون بیاورد.
لاک پشت تکان نمیخورد. پروانه جیغ کشید. سنجاقک ترسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 65صفحه 4