مورچهی من
سرور کتبی
مورچهی من مریض بود. دلش درد گرفته بود. یک دانه شکر به او دادم. نخورد.
چشمهایش را بست و دیگر تکان نخورد. زدم زیر گریه.
خدا گفت: «گریه نکن! او پیش من است.» گفتم: «دلش هنوز درد میکند؟»
خدا گفت: «نه، دل او خوب خوب شده است.» باز هم گریه کردم.
گفتم: «چه کار کنم؟ حالا تنها هستم.»
خدا مورچهی دیگری برای من درست کرد. مورچهای که ریز و زرد و قشنگ بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 65صفحه 22