فرشتهها
امروز خاله جان به خانهی ما آمده بود، تا با ما خداحافظی کند. او میخواست به کشور سوریه برود.
مادرم خالهجان را بغل گرفت وگفت: «وقتی بهزیارت حضرتزینب(س) میروی، به یادمن باش و برایم دعا کن.» پرسیـدم: «حضرت زینـب (س) چه کسی بود؟» خاله جان گفت: «حضرت زینـب (س) خواهر امـام حسیـن (ع) بودند. وقتی امـام حسیـن (ع) در کربلا با دشمنان میجنگیدید، حضرت زینـب (س) در کنـار ایـشان بودنـد و از بچهها و زخمیها مراقبت میکردند و تا آخرین لحظه امام را تنها نگذاشتند.»
خاله جان اشک چشمش را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
گفتم: «چرا گریه میکنید؟»
خاله جان مرا بوسیـد و گفت: «حضرت زینب (س) خیلی خیلی مهربـان بودند، برای همین هم روزهای جنگ کربلا و شهادت برادر عزیزشان امام حسین (ع) برایشان خیلی سخت بود.»
خاله جان را بوسیدم و گفتم: «اگر به زیارت حضرت زینب (س) رفتید، برای من هم دعا کنید!»
خاله گفت: «برای تو و همهی بچهها دعا میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 99صفحه 8