درخت گفت: «سلام، بیدار شدی؟» خرسی گفت: «سلام، بیدار شدهام و میخواهم با تو یک قایق بسازم.» درخت با تعجب پرسید: «قایق؟ برای چه میخواهی قایق بسازی؟» خرسی گفت: «خواب دیدم که به یک . سفر دریایی میروم. برای سفر در دریا به قایق لازم دارم.» درخت کمیفکر . کرد و گفت: «ببین! تمام شاخههای من پر از شکوفههای کوچک است. اگر مرا قطع کنی همهی شکوفههایم پژمرده میشود.
صبرکن تا تابستان میوههایم شیرین و رسیده شوند، آنها
را بخور و بعد مرا قطع کن!» خرسی کمی فکر کرد و گفت:
«قبول!» بعد تبر را برداشت و رفت. روزها گذشت.
تابستان از راه رسید و میوههای درخت، شیرین و
رسیده شدند. خرسی تبر را برداشت و به طرف درخت آمد. تبر را بلند کرد تا به درخت بزند.
درخت گفت: «صبر کن! کمی از میوههایم را بخور.
آنها خیلی شیرین وخوشمزهاند.» خرسی میوههای
درخت را چید، آنها را خورد و گفت: «حالا وقت
ساختن قایق است.» بعد تبر را برداشت. آن را بلند کرد
تا به تنهی درخت بزند. درخت گفت: «ببین آفتاب تابستان چه قدر داغ است! سایهی من میتواند
تو را در گرمای تابستان خنک کند. صبر کن تا تابستان تمام شود، بعد بیا و با من قایق بساز.»
خرسی کمی فکر کرد و گفت: «قبول.» بعد تبر را برداشت و رفت. روزها گذشت.
باد پاییزی برگهای زرد درخت را یکی یکی از شاخههایش جدا کرد. خرسی تبر را برداشت وبه سراغ درخت رفت وگفت: «نگاهکن! هوا خنک شده
و از گرمای تابستان خبری نیست! حالا وقت ساختن قایق است!»
بعد تبر را بلند کرد تا به تنهی درخت بزند که درخت گفت: «صبر کن! صبر کن!
پرندههایی که روی شاخهام لانه ساختهاند، دو تا جوجهی کوچولو دارند. چند روز دیگر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 99صفحه 5