ماهی
پرنده
بادکنک قورباغه
بادکنک
درخت گربه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز، یک پسر کوچولو، با بازی میکرد که باد وزید و را با خودش برد.
باد رفت و را وسط دریاچه انداخت.
، را دید و پرسید: «تو دیگر چه هستی؟»
گفت: «من هستم. جای من توی آب نیست. مرا پرت کن بالا!»
به نوک زد و نوک زد. اما نتوانست را بالا بیندازد.
او را دید و شیرجه زد توی آب.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 99صفحه 17