بعد و شروع کردند به بالا انداختن .
اینور میافتاد و آنور میافتاد، اما بالا نمیرفت.
و غشغش میخندیدند و با بازی میکردند.
اما کمی بعد، باد آمد و را برداشت و برد.
و به نگاه کردند و گفتند: «بالاخره او را بالا انداختیم!»
خندید و رفت.
باد را بالای برد.
بالای بود که را دید.
باد را رها کرد. فریاد زد: «وای! الان روی شاخههای میافتم.»
صدای او را شنید و با دمش را دوباره بالا انداخت.
خندید، اما باز هم پایین افتاد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 99صفحه 18